#آرزو_پارت_71
- من و تو که این حرفا رو نداریم ، تنها که نمی تونی بری خونه ، بشین !
راست می گفت ، رابطه ی من و ارس بیشتر از این بود که بخواهم خجالت بکشم .
نشستم و زل زدم به روبه رویم ، ارس جزوه را از صندلی عقب برداشت و داد دستم : بگیر تا یادمون نرفته !
جزوه را گرفتم و گذاشتم توی کیفم ، با سپاسگزاری گفتم : خیلی ممنون آقای کیانی ، امروز واقعا گرفتار من بودین .
- تا باشه از این گرفتاریا !
کلا خودشیرینی تو ذاتش بود ، این قرار بود تا جواب مثبت مهری و عمه تاجی را بگیرد به هر ساز من برقصد ؟ راستی چرا من ؟ در یک لحظه مشکوک شدم ، او باید می خواست و من هم می خواستم او و مهری با هم تنها بمانند ولی همه چیز وارونه شده بود ...
صدای ارس مرا به خود آورد : مرضیه واقعا امروز چه اتفاقی افتاد ؟ چرا یه دختر جوون باید بیخودی ضعف کنه ؟
حتما هم من علت واقعی ضعفم را به تو می گویم ، کوتاه گفتم : فشار عصبی !
- به خاطر مشکل محمد و کارون ؟ احیانا جداییشون ؟ این برات خیلی مهمه ؟
از این حرفش تعجب کردم : نباید باشه ؟ من دلم می خواد همه تو خانواده ام خوشحال باشن ، مشکلی نداشته باشن ، نمی تونم بی قراری محمدو ببینم و کاری نکنم !
- ولی آخه از اولش با ازدواج اونا موافق نبودی !
دیگر رویم نمی شد بزنم زیرش ولی صورتم را به طرف پنجره چرخاندم : خوب ، اولش موافق نبودم ، دلم نمی خواست این اتفاق بیفته ، می خواستم جلوشو بگیرم نه به خاطر اینکه چیز بد یا اشتباهی بود فقط چون باب میل من نبود . وقتی اتفاق افتاد ، قبولش کردم ، سعی کردم باهاش کنار بیام ، حالا هم دیگه جدایی اونا خوشحالم نمی کنه ! دلم نمی خواد محمد از کسی که دوسش داره جدا بشه ، اگه اون خوشحال نباشه منم نیستم .
ارس نفس عمیقی کشید و گفت : چرا مخالف ازدواج اونا بودی ؟ با کارون مشکل داشتی؟ ازش بدت میاد ؟
- معلومه که نه ! اصلا نمی شناختمش ... من فقط ... فقط نمی خواستم محمد ازدواج کنه ، نمی خواستم به دختردیگه ای توجه کنه !
ارس شمرده حرف مرا تکرار کرد : پس با خانواده ی ما مشکلی نداشتی !
- نه ، چرا این سوالا رو می پرسین ؟
- هیچی ، تو امروز وقتی داشتی می رفتی یه حرفی زدی ...
داغ شدم ، حس کودکی را داشتم که بی اجازه به وسایل بزرگترش دست زده است ولی لحن ارس ، سرزنش کننده یا کوبنده نبود : از کجا به این نتیجه رسیدی ؟
ارس در آن لحظه واقعا جدی بود و من برای اولین بار در حضور او ، آن چند سال تفاوت سنی را به شدت احساس کردم ، به من من افتادم : خوب ... من ...
بدترین کاری که می توانست بکند این بود که ماشین را نگه دارد و این اتفاق افتاد ، ماشین را متوقف کرد و زل زد به من : خوب ؟
بدجایی گیر افتاده بودم ، نوک انگشتهایم را روی هم گذاشتم و زل زدم به آنها ، تمام کلمات دنیا را فراموش کرده بودم ، کاش این طور نگاهم نمی کرد ، کاش دلیل هایم به نظرم این همه بچه گانه نبودند : همه این طور فکر می کنن ... همه ی خونه امون .. از اون شب که توحید ...
ارس نفسش را بیرون داد : اون شب مایه ی آبروریزی بود ولی ... نه اونطوری که تو فکر می کنی ، بعدا از خودم خجالت کشیدم ، از اینکه به اون سادگی رو دست خوردم ، از اینکه فهمیدم خودمو گول می زدم اگه توجه بیش از حدم به تو رو علاقه نمی دونستم ...
قبل از اینکه بتوانم جمله اش را هضم کنم ادامه داد : تو اون لحظه بیشتر احساسی فکر کردم تا منطقی ، از بودن توحید اونجا یه حسی بهم دست داده بود ، از اینکه به راحتی جلوی خانواده ات تورو به اسم صدا می زد ، ترسیده بودم ، انگار که یه رابطه بین شما باشه که من بی خبرم ، تمام وجودم حساس شده بود ، وقتی مامانت اون پیشنهادو به توحید داد ، هنگ کردم ، فکر کردم منظورش تویی ! خیلی احمقانه اس ، ولی تو اون لحظه فکر می کردم یه چیزی بینتون هس و مامانت فقط میخواد جدی مطرح بشه ، نمی تونستم اونجا بشینم و تحمل کنم ، ببینم مال یکی دیگه باشی ، وقتی مامانت اسم مهری خانمو آورد ، کنترلمو از دست دادم و نتونسم لیوانو نگه دارم ، انقدر خوشحال شده بودم حرف تو نیست که ...
romangram.com | @romangram_com