#آرزو_پارت_67
- به هر حال باید آبان رو برسونم دانشگاه ، یه نفر و سه نفر که فرقی نداره ، مگه نه خانم گودرزی ؟
فامیلی نغمه را از کجا می دانست ؟ نغمه با خجالت شانه هایش را بالا انداخت و مرا نگاه کرد . چاره ای نداشتم و به طرف ماشین ارس راه افتادیم .
تمام مسیر ما را به حال خودمان گذاشت و با نیکخواه حرف زد ، من هم غرق فکر و خیال هایم خودم شدم .
دم دانشگاه ، وقتی خواستم به دنبال نغمه پیاده شوم ارس برگشت عقب : تو بمون !
هاج و واج ماندم : چی شده ؟
- تو رو می برم خونه !
عصبانی شدم ، در را هل دادم که پیاده شوم ، در را به رویم بست و محکم گرفت : لجبازی نکن !
حوصله ی جنگیدن نداشتم ، مچاله شدم گوشه ی ماشین ، او هم با نیکخواه خداحافظی کرد و نغمه را راضی کرد برود : با این حالش که نمی تونه بشینه سر کلاس ، شرمنده که شما هم از درستون موندین !
نغمه و نیکخواه که رفتند ، پشت فرمان نشست و حرکت کرد ، من هم چشم هایم را روی هم گذاشتم که مثلا خوابم ، ولی او یک خیابان بعد نگه داشت و بدون اینکه به من چیزی بگوید پیاده شد ، فکر کردم می خواهد مچ مرا بگیرد و اهمیت ندادم ولی چند دقیقه گذشت و او برنگشت . لای یک چشمم را باز کردم و اطرافم را پاییدم ولی نبود . صاف نشستم و با دقت نگاه کردم ، نخیر ... خبری از ارس نبود ، از این کارش چه منظوری داشت ؟ پیش خودم خیال کردم لابد رفته تلفن بزند و برمی گردد ...
نه ، ارس حسابی مرا کاشته بود ،با بی حوصلگی به اطرافم نگاه کردم ، جواب sms نغمه را دادم که حالم را پرسیده بود ، نمیشد با او sms بازی کرد چون سر کلاس بود ، این استادمان هم به موبایل بازی حساس بود ، خودم را کشیدم جلو ، شیطان وسوسه ام کرد که کمی به وسایل داماد آینده ی عمه تاجی سرک بکشم ، در داشبورد را باز کردم که پر از سی دی و شکلات و آدامس بود ، با یک کتاب جیبی از دکتر شریعتی و یک کیف کوچک که مشخص بود داخلش قرآن است ، لابد مادرش گذاشته بود .یک پاکت هم بود که از فضولی بازش کردم و برگه های تویش را خواندم ...
باورم نمیشد ، کارون به ارس وکالت داده بود تا در غیابش طلاقش را از محمد بگیرد ، امضای ارس پای وکالت نامه تیری بود که تمام وجودم را به درد آورد ، قبل از این که به خودم بیایم پرده ی اشک چشمانم را پوشاند ....
ارس در ماشین را باز کرد و نشست : ببخشید خیلی طول ... چی شده ؟
پاکت را با دستی که می لرزید پرت کردم به طرفش ، تمام بدنم از عصبانیت می لرزید و نمی توانستم حرف بزنم . ارس نیازی نداشت که داخل پاکت را هم نگاه کند ، نفس عمیقی کشید و به طرف من چرخید : ببین مرضیه ...
اجازه ندادم ادامه بدهد : واقعا ... تو هم شریک ... دزدی ... هم ... رفیق قافله ... ولی مجبور نبودی ... به من قول ... بدی ... فقط ... می گفتی که ... طرف خواهرتی !
- انتظار دیگه ای داشتی ؟ من باید هم طرف خواهرمو بگیرم .
- پس چرا ... چرا الان اینجایی ؟
- یه دقه گوش بده ! من کاری می کنم که به نفع خواهرمه ! من دوس ندارم زندگی کسی این وسط خراب بشه یا کسی ضربه بخوره ، وقتی خواهرم از من می خواد وکیلش باشم قبول می کنم ، چرا که نه ؟ احمق نباش مرضیه ! اگه من امضا نمی کردم اون به بابا سهراب می گفت ، چرا من نباشم که بتونم این کارو به تعویق بندازم تا زمانی که راضی بشه ؟ در ضمن من به زور وادارش نمی کنم کاری انجام بده ، به تو قول دادم همه رو راضی می کنم و سر حرفم هستم ، فقط باید بهم فرصت بدی ! نه اینکه همش بخوای متهمم کنی . تو اگه خواستی من برات کاری بکنم باید بهم اعتماد داشته باشی !
با شک به آن پاکت زرد رنگ نگاه کردم ، به نظرم چیز شوم و ترسناکی بود . ارس آن را برداشت و توی داشبورد چپاند : این فقط یه وکالت نامه اس ، قرار نیست حتما چیزای توش اتفاق بیفته .
در داشبورد را بست و پاکتی را به سمت من گرفت : بیا ، خیلی طول کشید تا پیدا کردم ، ببخشید !
- چی هست ؟
- هیچی ، قرص ویتامین ! می اندازیش تو آب می خوری !
romangram.com | @romangram_com