#آرزو_پارت_64
- بفرمایید !
- میشه ... یعنی امکان داره با خواهرتون حرف بزنین که از ایران نره ؟
ارس دوباره به من نگاه کرد : من فکر می کردم اگه یه نفر از این قضیه خوشحال بشه اون تویی!
با تمسخر گفتم : چرا ؟
- چون از ازدواج محمد و کارون راضی نبودی!
- اولا که اینطور نیس ، ثانیا که نظر من اهمیتی نداره ، ثالثا که من تحمل ناراحتی محمدو ندارم .
ارس اول چند ثانیه به من نگاه کرد و بعد نفس عمیقی کشید : محمد با این قضیه کنار میاد . خودش به کارون گفته که درسش خیلی مهمه و ...
به میان حرفش پریدم : ولی این در حد حرفه ، اون خیلی ناراحته ، چند وقته که محمد همیشگی نیس ( بی اینکه بخواهم بغض گلویم را گرفت ) خواهش می کنم به کارون بگین همین جا درسشو بخونه ، آخه ارزش 4 سال دوری رو داره ؟
ارس زل زده بود به رو به رویش و به نظر می رسید حرف های من خیلی در او اثر نکرده ، برای اینکه او را بیشتر ترغیب کنم گفتم : اون واقعا گرفته و ناراحته ، همه هم فهمیدن ، جون آقاجونم به محمد بسته ، اگه کارون بزاره بره و محمد داغون بشه ، آقاجونم دیگه اسم کارونو نمیاره ! محمدو مجبور می کنه دوباره زن بگیره !
به نظر می رسید ارس با حرف من تفریح می کند : محدو مجبور می کنه دوباره زن بگیره ؟ بیچاره محمد !
- شوخی نمی کنم ، همین حالاشم حس می کنم می خوان به محمد بگن طلاق بگیره ، شاید کارون اینطور مجبور شه وایسه !
- محمد کارونو طلاق نمیده !
- خوب ، شما که می دونین اینقدر دوسش داره ، آزارش ندین . با خواهرتون حرف بزنین . اونم باید محمدو دوس داشته باشه .
ارس به من نگاه کرد که صدایم می لرزید و اشک گونه هایم را خیس کرده بود .
- باشه ، با کارون حرف می زنم ، شاید اگه بدونه محمد واقعا نمی خواد اون بره ، بمونه!
لبخند زدم ، ولی قبل از آنکه چیزی بگویم گوشیش زنگ خورد و ماشین را نگه داشت ، از ماشین پیاده شد تا جواب تلفنش را بدهد ، من هم شروع کردم به خودخوری که چرا جلوی او گریه کرده ام .
ارس برگشت و در ماشین نشست : بریم یه جایی مهمون من !
- مگه شما کار نداشتین ؟
تلفنش را نشانم داد : بهم خورد .
- در هر حال ، من باید برم خونه ، نباید دیر کنم .
شانه هایش را بالا انداخت : باشه یه وقت دیگه ، می خوای شماره مو بهت بدم که دیگه مجبور نشی بری سراغ آبان؟
فکر بدی نبود ... خیلی خوب بود که خودش پیشنهاد کرد !!!!!!!!!
romangram.com | @romangram_com