#آرزو_پارت_46
- چه موهاش قشنگه !
این را نغمه گفت و کنار من دراز کشید .
- آره ، موهای معصومه هم همینطوریه !
نغمه کله ی مرا به هم ریخت : مال تو هم اگه از بیخ نتراشیشون ، همینطوریه !
چیزی نگفتم ، محبوبه که داشت می رفت بخوابد گفت : به کسی نمیگی درباره ی مهرداد چی گفتم ؟
- نه ، بخواب !
پتو را کشید رویش : دیگه نمیگم .
روز عاشورا با آقاجان رفتم بیرون ، ولی از ماشین پیاده نشدم ، توی خیابان ایستادیم و دسته ها را نگاه کردیم ولی شبش با مامانی و بقیه نرفتم بیرون ، رفتند خانه ی مادر فرهاد که شام غریبان داشتند . من که حوصله نداشتم به کسی تکیه کنم و این ور و آن ور بروم ، نشستم توی خانه ، جفت بخاری و کتابی که کارون داده بود را خواندم . فردای عاشورا هم جمعه بود و من از جایم تکان نخوردم . شنبه هم فقط با مصدق کلاس داشتیم که نرفتم . به یاد حرف نغمه افتادم ، لابد حضور غیاب می کند . تلفن زنگ زد ، گوشی را گذاشته بودند دم دست من ، بدون اینکه به شماره نگاه کنم جواب دادم : بله ؟
- سلام مرضیه خانم ، ارس هستم .
- بله ، حال شما ؟
- تشکر ، محمد اونجاست ؟
- نه ، سر کاره !
- فراموش کردم ... نه که چند روزه تعطیله ... شما هم که نرفتین دانشگاه ، پاتون هنوز درد میکنه ؟
- بهتر شده ، ولی امروز کلاس مهمی نداشتم.
- یادتون نره که بانداژو مرتب عوض کنین . چون باید مرتب از اون کرم استفاده کنین ، مراقب هستین ؟
مادربزرگ!!!!!!!!!!!!!!!
- بله ، حواسم هست .
- خوبه ، انشالله زودتر خوب بشه ، سلام برسونید ، خدافظ!
من نمی دانم محمد با این ازدواج کرده بود یا کارون ؟ خودش را به همه چیز ما ربط میداد .
دوشنبه لنگان لنگان رفتم دانشگاه ، حتی دکتر مصدق هم دلش به حالم سوخت ، همان صندلی اول نشاندم و به محضی که دستم را می گرفتم بالا می آمد سراغم ببیند چکارش دارم .گاهی اوقات مریضی هم باعث خوش گذرانی است ، بچه ها هم نمی گذاشتند تکان بخورم ، هرکاری داشتم انجام می دادند .
روز چهار شنبه انتخابات شورای صنفی بود ، یکی از همکلاسی هایمان خودش را خفه کرد تا به او رای بدهیم . انگار قرار بود چیزی گیرشان بیاید که اینقدر سر ودست می شکستند . برای دل شهبازنیا رفتیم و رای دادیم ، خیلی شلوغ پلوغ بود ولی من می توانستم فامیل کارون را پشت میز ببینم ، قبل از اینکه مرا ببیند دور شدم .
همان دور و بر می پلکیدیم که شهبازنیا دوباره آمد به طرفمان و التماس پشت التماس که به جای دو تا از همکلاسی هایمان رای بدهم ، اطمینان هم داشت که دخترها راضی هستند . من و نغمه هم قبول کردیم و رفتیم . اطراف میز دیگر خالی شده بود ، و وقتی من فامیل را به طرف گفتم تا بنویسد ، قوم و خویش کارون خیلی جدی رو به من گفت: صباحی ؟ مگه شما خانم سلیمی نیستین ؟
romangram.com | @romangram_com