#ارباب_دو_چهره_من_پارت_58


رفتیم توی پاساژ اول رفتم طرف لباسای زیر میخواستم قشنگ حالشو بگیرم کرمم بدجور گل کرده بود دستشو گرفتم کشوندم توی مغازه با تعجب نگاهم میکرد منم خنده شیطانی زدم?.

_ببخشید خانوم مارک.. سایز... چندتا رنگ بیارین. خانوم:چشم. انا:مسیح تو از کجا میدونی. _انا میکشمت. _چر... خانوم:بفرمایید اینم لباسا. _همشونو میبرم،چندتا لباس خواب مشکی و قرمز بیارین. انا با تعجب نگاهم میکرد کاملا سرخ شده بود از خجالت گرفتمش تو ب*غ*لم و گفتم:خجالت به خانومم نمیادا. _مسیححح.

اومدیم بیرون و به طرف لباسای مجلسی رفتیم.......بعد هزار خرید با انا از پاساژ اومدیم بیرون.

راوی

مسیح:انا بریم یه رستوران شام بخوریم بعدش میخوام با یکی اشتی کنی باش؟. انا:بریم عشقمم ولی با کی؟.. _خودت میدونی بعدا. _باش. مسیح و انا دست در دست هم به طرف رستوران میرن مسیح خوشحال از اینکه کنار تنها نفسش هست و انا خوشحال از اینکه بعد سال ها انتظار به عشقش رسیده.

لیلا با مدارکی که توی این 4سال مسیح و ارسین پیدا کردن به حبس عبد محکوم شد به غیر از کشتن قاچاق مواد مخدر هم دخیل بوده،سرهنگ تهرانی بخاطر همسرش که هزاران خ*ی*ا*ن*ت دیده از کارش استفاء داد و مسیح رتبش ارتقاء پیدا کرد و به سرتیپ (سردار) دست یافت.

سالار خان هم بعد این همه که خودش را در اون روستا گمشده زندانی کرد بالاخره به تهران بازگشت و عنوان و ثروت خودشو بدست اورد،مسیح کله حقیق و ماجرا رو برای مهیار قبل خاستگاری توضیح داد و خوشحال از اینکه مادری مث لیلا نداره خوشحال بود،سالار خان عکس دخترش نشون مسیح و مهیار داد،تنها ارسین باقی مانده بود که مسیح میخواست این رابطه خواهر و برادری ،برای ان باقی بمونه....

انا

همراه مسیح وارد رستوران شدیم به طرف یه میز 3نفره رفتیم که یه مرد نشسته بود ولی پشتش به ما بود همراه مسیح رفتیم تا رسیدیم تا ارسین رو دیدم تعجب کردم همینطور ارسین تعجب از چشم هاش میشه خوند ولی مسیح لبخند میزد .

مسیح:خب خواهر و برادر بشینین که کلی حرف داریم.


romangram.com | @romangram_com