#ز_مثل_زندگی_پارت_11
گلابتون لب هاشو از حرص روي هم فشرد . اگه بجه بغلش نبود و باران آنجا حضور نداشت بي شك پس گردني اي به او مي زد . باران خنديد و گفت :
ـ آهو جان ، گلابتون ميترسه !
آهو با تعجب گفت : از چي مي ترسه ؟
ـ خب خودم هم اول مي خواستم بغل كنم يه كم مي ترسيدم ، اين قدر كوچيك و ظريفه .
گلابتون سريع تاييد كرد : آره آدم ميترسه از دستش بيافته .
آهو از اين حرف كمي ترسيد اگه بچه از دستش مي افتاد چي ؟ محكم تر او را به خودش فشرد . به پايين تخت و پاهاش نگاه كرد . اگه مي افتاد ؟!!!
از افكارش ترسيد و بچه رو به آغوش باران بازگردوند .
گلابتون بلند شد و گفت : بيا بريم رو مبل .
و بدون اينكه منتظر بشه رفت نشست رو مبل ولي تا سر بلند كرد ديد رو به روي بهروز نشسته . اعصابش خورد شد مخصوصاً وقتي او با يه لبخند محو نگاهش مي كرد . سريع مسير نگاهشو گرفت و به آهو كه هنوز لبه ي تخت نشسته بود انداخت .
ـ آخر سر اسمش به توافق رسيديد ؟
باران لبخند زد و بهرام گفت :
ـ نمي دوني آهو چه اختلاف نظري رو اين اسم داشتيم .
آهو سري تكان داد و گفت : آره خبر دارم . آخر چي شد ؟
بهرام به آرامي گونه ي دخترش رو نوازش كرد و گفت : درسا كوچولوي باباشه . شما هم درسا خانوم گل صداش كنيد .
آهو خنديد و به آرامي به پوست نرم سر بچه دست كشيد . موهاي كم پشتش به شدت لطيف بود .
دامون اومد كنار گلابتون نشست و باعث شد حواسش رو از آهو پرت كنه وقتي دوباره برگشت با تعجب ديد بهروز هنوز داره نگاهش مي كنه .
اخم هاشو تو هم كرد و نگاشو گرفت . بحث خانم ها سر باران و دختر كوچولوش بود و آقايون هم سرگرم بحث هاي اقتصادي بودند . گلابتون كه حوصله ش سر رفته بود به آهو اشاره زد كه بره پيشش . آهو انگشتش رو كه لاي دست مشت شده ي درسا بود به آرامي بيرون كشيد از لبه ي تخت بلند شد و رفت پيش گلابتون نشست .
ـ كشتي بچه رو چرا ولش نمي كني ؟
ـ اَ بي ذوق . خب ولش كردم ديگه .
ـ ميگم تو اين هفته مياي بريم سينما ؟
ـ سينما ؟ براي چي ؟
romangram.com | @romangram_com