#یه_نفس_هوای_تو_پارت_161
این جمله اش رو به قدری محکم گفت که فوری ایستادم و تو چشماش نگاه کردم... لعنتی باز با نگاهش دلم رو زیر و رو کرد و باز، بارش اون نقطه های کوچولو از چشمای رادین به دل من... انگار خودشم فهمیده بود با نگاه به چشماش مغزم قفل می شه... با صدای آروم و به نظر من اغواگر گفت:
- بخشیدی؟
علاوه بر مغزم زبونمم قفل شده بود سرم رو به نشونه آره تکون دادم. چوب بدبخت رو از دستم کشید، انداخت دور... دوباره کنار هم شروع کردیم قدم زدن نزدیک ویلا بودیم که دیدیم نسیم داره میاد سمت ما وقتی چشمش به ما افتاد از همون فاصله گفت:
- شما دو تا با هم بودید، الکی واسه رد گم کنی جدا جدا رفتید، آره!
- نه همدیگه رو تو مسیر دیدیم.
وقتی بهم رسیدیم نسیم با نگاه به صورتم گفت:
- چرا رنگت پریده؟ چرا گریه کردی؟
- چیزی نشده.
نسیم:
- چرا، گریه کردی. رد اشک رو صورتت هست... رادین اذیتت کرده؟
رادین:
- دیواری کوتاه تر از من ندیدی چرا اذیتش کنم... توی راه یه مار دید، ترسیده بود و جیغ می زد که من دیدیمش.
نسیم با محبت بغلم کرد.
romangram.com | @romangram_com