#یه_نفس_هوای_تو_پارت_142
رفتیم یه فست فود و سفارش پیتزا و مخلفات دادیم. غذا خیلی بهم چسبید. حالا نمی دونم واقعاً غذاش خوب بود یا چون به خاطر گشتن زیاد گشنه بودم به دهنم خوب اومد، از همه اینا گذشته مگه می شد در جوار رادین باشم و لذت نبرم.
رادین:
- شما تا چندم باید برید سر کار؟
- تا بیست و پنجم.
رادین:
- ما تا بیست و هفتم... کارمون آخر سالی خیلی زیاده... چهارشنبه سوری کجا می ری نسترن؟
- برنامه ای ندارم.
نسیم:
- بیا خونه مون دایی هام و خاله ام با بچه هاشون میان آتیش روشن می کنیم خیلی خوش می گذره.
- باشه حالا ببینم چی می شه بهت خبر می دم.
از فکر این که رادین رو از بیست و پنجم تا بعد سیزده به در نمی بینم دلم گرفت از همون لحظه دلتنگی دستاش رو برای آزار من دراز کرد... دلم می خواست لحظه ها کش می اومد و اون شب تموم نمی شد بازم محو تماشاش شده بودم که این دفعه زنگ گوشیم به دادم رسید و منو از اون حالت بیرون آورد.
چهارشنبه سوری نتونستم برم خونه نسیم چون عمو و عمه ام اومده بودند خونه ما، با این که با فامیلای خودمم خیلی خوش می گذشت ولی دلم همش خونه نسیم اینا بود مخصوصاً این که دو روزم بود ندیده بودمش و به معنی واقعی کلمه دلتنگش بودم. احساسم به رادین عمیق تر از اون چیزی بود که فکر می کردم وسطای جشن بودیم، داشتم از روی یه آتیش کوچیک که جلو خونه مون با پسرعموم و دختر عمه ام درست کرده بودیم می پریدم که حس کرده پام می لرزه... ویبره گوشیم بود نگاه کردم از یه شماره ناشناس اس ام اس داشتم. بازش کردم نوشته بود:
romangram.com | @romangram_com