#یه_نفس_هوای_تو_پارت_101
- مرسی حیف نمی شه الان دعوتتون کرد داخل ولی یه روز با نسیم جون بیاید تا جبران زحمت کنیم.
یه نگاه مهربون کرد که باعث شد باز اون نقطه های کوچولو از چشماش تو قلب من بریزه ولی فقط یه لحظه بود دوباره حالت نگاهش عادی شد و گفت:
- خواهش می کنم وظیفه بود.
از ماشین پیاده شدم و خداحافظی کردم. گاز ماشین رو گرفت و رفت. هنوز داشتم مسیر رفتنش رو نگاه می کردم که صدای زن عموم اومد.
- کجایی دختر؟
- سلام زن عمو همین جام.
زن عمو:
- چی رو نگاه می کنی؟ از اون دور دیدیم چند دقیقه ست زل زدی به خیابون!
چند دقیقه... چرا این جوری شده بودم اون نقطه های کوچولو ذهنم رو درگیر کرده بود.
زن عمو:
- باز که رفتی تو هپروت دستات خسته نشد با این همه وسیله.
- ببخشید زن عمو... بفرمایید بریم داخل.
بعد از مراسم به مامان کمک می کردم که زودتر خونه رو جمع و جور کنه.
romangram.com | @romangram_com