#یادگاری_سرخ_پارت_85


متعجب بهش نگاه میکردم.چشمام از گشادی زیاد میخواست از حدقه بزنه بیرون.

با همون نگاه گفتم:جانم؟؟؟؟؟

کلافه گفت:هیچی بابا ولش کن.نگاهی به داخل سالن انداخت و گفت:میتونی منتظر بمونی برم یه چسبی چیزی برات بیارم.

با اینکه خیلی کمکم کرده بود ولی در جواب حرکت غافلگیرانش خوواستم یه سرکاری نصیبش کنم.در کمال خونسردی گفتم:اره.من میمونم تو برو یه چیزی بردار بیار شاید تونستم این زخمو یه کاریش کنم.

سری به اطراف تکون دادوگفت:باشه من میرم زود میام.

با نگام بدرقش میکردم که تا ازدیدم خارج شد با دردی که داشتم از رو صندلی بلند شدم.با چند قدم اهسته و بستن چشمام از شدت درد به زور خودم رو به سالن رسوندم. به در سالن رسیدم.خواستم وارد سالن بشم که یه حس درونی مانعم شد.دلم رضا نمیداد در جواب محبتش اینجوری رفتار کنم.تازه اگه ب*غ*لم کرد بخاطر وضعیت خودم بود.اگه اون نرسیده بد شاید اتفاق بدی برام می افتاد.

کلافه بدم که حالشو بگیرم یا اینکه بمونم.با خودم درگیر بودم.در همین حین صداشو شنیدم که از پشت سرم میگفت:برای چی بلند شدی؟تو که پات خونریزی داره.

متعجب بودم از این سرعت عملش.یعنی به این زودی برگشت؟

به سمتش برگشتم که تئ نگاهش غرق شدم.محبت در چشماش موج میزد.یه لحظه پشیمون شدم که چرا میخواشتم حالشو بگیرم.

ناخوداگاه لبخندی بر لبم نشست که پاسخی ازش دریافت کردم.

به سمتم اومد و دستامو گرفت و کمکم کرد تا روی صندلی بشینم.

چند تا گاز و چسب زخم همراش بود.

متعجب پرسیدم:اینا رو از کجا اوردی؟کمک های اولیه با خودت حمل میکنی؟

با لبخند وسایل رو به طرفم گرفت و گفت:خوشبختانه تو ماشینم داشتم.شانسه توئه دیگه.

چسب و گاز رو ازش گرفتم و با اخم گفتم:حالا روتو اونور کن میخووام سریع ببندم پامو.بیشتر از نیم ساعته بیرونم.

نفسی با حرص بیرون داد و روشو پشت به من کرد.لباسم رو بالا بردم وتا چشمم به خراش پام افتاد دلم ریش شد.پوست پام جمع شده بود و خوونریزی داشتم.سریع گاز رو به پام پیچیدم وگرهش زدم.

با لحنی اروم گفتم:بیا چسب رو دیگه نیاز ندارم.


romangram.com | @romangram_com