#یادگاری_سرخ_پارت_83


سعی کرد با به دندون گرفتن لبش مانع لبخندش بشه.باز جدی شد و گفت:

خیلی خب من رومو سمت دیگه ای میکنم و خودت نگاه کن.خوبه؟

شتابزده گفتم:نیازی نیس.تو برو من خودم میبینم.از اینکه مثل خودش تو خطابش دادم یکم متعجب شدم.

با لحنی تند گفتم:نخیر من اینجا میمونم.شاید یه بلایی سر پات اومده باشه که نتونی راه بری.اونوقت اینجا میمونی و یکی دیگه راحت تر از اون قبلی بلایی سرت میاره.بعدم روشو سمت دیگه ای کرد و گفتم:زود باش ببین که الان برمیگردم.

دیدم چاره ای ندارم.تا رانم رو بالا زدم تا اینکه با خون مواجه شدم.متوجه پوریا نبودم که هراسان گفتم:

خون!پام داره خون میاد.

پوریا به سرعت روشو سمتم کرد که نگاهش ر روی پام ثابت کرد.ووقتی متوجهش شدم با عجله و صدایی بلند گفتم:

روتو کن اونور.چرا نگاه میکنی.ولی اصلا توجهی نکرد.لباسم رو پایین اوردم که گفت:

دیوونه پات یه خراش بزرگ برداشته.با تندی گفتم:خودم میدونم و رومو سمت دیگه ای کردم.با لحن جدی گفت:مثل اینکه تو داد و فریاد راه انداختیاااا.خب منم برگشتم ببینم چی شده؟

بهش نگاه کردم دیدم راس میگه ها.با اون لحنی که من گفتم خوون بیچاره هول کرد.با کلافگی نگام کرد وگفت:چی کار میکنی حالا؟پاتو میگم.

دستم رو به تخته سنگ گرفتم و گفتم:هیچی.میذارم همینطوری بمونه و میرم تو.

تا اومدم بلند شدم دیدم کل بدنم از خوردن به تخته سنگ بی حالم کرده.اخی کشیدم هم بخاطر درد بدنم هم بخاطر سووزش پام که بی امانم کرده بود.

پوریا رو دیدم که با خنده نگام میکنه.با لحن تندی گفتم:چیه؟چرا میخندی؟

جلو ایستاد و گفت:چرا نمیری؟برو دیگه.





درد پام از همه بدتر بود.با نگاهی مظلوم بهش خیره شدم و گفتم:نمیتونم.میشه هانیه اون دختری که پیش من بود یا یکی دیگه رو صدا بزنی بیاد کمک کنه منو.


romangram.com | @romangram_com