#یادگاری_سرخ_پارت_126
خسته به خونه رسیدم.هومن رو گذاشتم تو تختش و با یه دوش اب گرم به سمت تخت رفتم وچشمامو به ارومی بستم.
نمیدونم دقیقا چند روز بعد بود که مریم باهام تماس گرفت.شاید به یه هفته میرسید شاید هم کمتر.گفت که تو یه کافه قرار بذاریم وهمدیگرو ببینیم.
ساعت 6 بعد از ظهر به ادرسی که ازش گرفته بودم رفتم.کمی منتظر شدم تا بالاخره اومد.
با اینکه سعی میکرد لبخند بزنه وو خودش ر سرحال نشون بده ولی خیلی کلافه بود.
به گرمی سلامی کردم و با هم روب*و*سی کردیم.
مقابلم نشست با لبخند گفت:خب شیوا جون چطوری؟چه خبر؟
یه دفعه چیزی یادش اومد که بلافاصله گفت:قبل از اینکه صحبتمن رو شروع کنیم یه چیز سفارش بدیم که گلومن خشک نشه.
لبخندی زدم و گفتم:باشه.مثل اینکه میخووای کلی حرف بزنیاااااااااا.
-پس چی فکر کردی؟خب چی میخوری؟
-سری به اطراف تکون دادم وو گفتم:فرقی نمیکنه.هر چی سفارش دادی واسه منم همون رو سفارش بده.
پس دو تا نسکافه.
موفقتم رو با لبخندی اعلام کردم.کمی از احوالاتم گفتم که سفارشمون رو اوردن و مریم بعد از کمی مکث گفت:
شیوا میدونم دیگه با پوریا نیستی.
نگاه بی تفاوتی کردم وچیزی نگفتم.
-شیا میخوام بدونم فراموشش کردی یا هنوز داری سعی میکنی اینکارو کنی؟
به چهرش نگاهی سرد کردم و گفتم:چه فرقی میکنه.اگه تا الان فراموش نشده باشه بالاخره یه روزی میشه.
-شیوا با من رو راست باش.برام مهمه که بدونم پریا رو فراموش کردی یانه.
کمی خودم رو عقب تر کشیدم و سر به زیر گفتم.دارم سعی میکنم.نمیدونم تا کی ولی میدونم که میتونم همونطور که اون تونست.
romangram.com | @romangram_com