#یادگاری_سرخ_پارت_111
عقب عقب رفتم و به سرعت از اون محیط فرار کردم.سینه به سینه به طلا خوردم که با نفرت نگام میکرد.
تو دلم گفتم:ضعیفه دلش میخواد کفشمو در بیارم و با پاشنش تو چشش فرو کنم.
سمت اتاقی که هومن روو خوابیده بود رفتم وبالای سرش نشستم.نمیخواستم صدای گریه هامو بشنوه.به ارومی دستاشو بالا اوردم و با روی گونم لمسش کردم.اروم اروم همه ی بغضم رو رها کردم.صدایی از پشتم شنیدم:
-معذرت میخوام.ولی باور کن...
به سمت صداش برگشتم.این صدا رو خوب میشناختم.اجازه ی حرف زدن بهش ندادم وبا جاری شدن اشکم گفتم:هیچی نگو.هیچی نگو پوریا.
پوریا نزدیکم شد و دوزانو کنارم نشست.سر به زیر شدم و نگاش نکردم.دستش رو سمت چونم برد که با حرکتی نذاشتم به دستش برسه.
به چشاش زل زدم و گفتم:هر چی بود تموم شد.مهم نیس دیگه.
کلافه دستی به موهاش کشید و بلند شد.فهمید که دوس ندارم راجب این اتفاق صحبت کنم.
به خونه رسیدم وهومنو روی تختش گذاشتم.با اینکه خسته بودم ولی بازم سمت حمام رفتم و ترجیح دادم اینکار خستگی رو از جسمم بیرون بکشم و موفق هم شدم.
روی تخت دراز کشیدم وتصمیم داشتم هر طور شده اتفاق امشب رو از ذهنم پاک کنم.با اینکه پوریا رو دوسش داشتم وشاید این ب*و*سه برام تلخ نبود ولی قلبا راضی نبودم.هیچ چیز نمیتونست قانعم کنه که عکس العملش رو توجیه کنم.فقط میدونستم اشتباه بود.یه اشتباه.به زور چشمامو بستم واونقدری تکون خوردم که بیهوش شدم.
تدارکات عقد هانیه باعث میشد که این اتفاق به ظاهر ساده رو فراموش کنم.ت این سه روز پوریا هیچ تماسی با من نداشت.
عقد ساده ای ت خونه برگزار کردیم وپیوند بین بهداد و هانیه محکم تر شد.با دیدن هانیه تو لباس سفید ودسته گلی که به دست داشت اشک شوق ریختم.هانیه بهترین دوستم بود.نه تنها یه دوست بلکه یه خواهر.خوشبختیش رو از خدا خواستم و ارزوی بهترین ها رو براش کردم.
فردا صبح اماده شدیم که هانیه رو راهی کنیم.منو و گیتی جون هانیه رو با خودمون بردیم فروودگاه وبهداد هم با خانوادش اومد.با هزاران ب*و*سه ی تلخ جدایی و شیرینی خوشبختی راهیش کردیم.بیشتر از همه هومن رو میب*و*سید.چقدر دلتنگش میشدم.
بالاخره به سمت خونه حرکت کردیم.سعی میکردم با حرفام گیتی جون رو ارم کنم و کمی هم موفق شدم.به خونه رسدیم.ماشین رو جلوی در پارک کردم چن یه سری خرید داشتم میخواستم انجامشون بدم.گیتی جون با هومن وارد خنه شدن.کمی گیتی جون رو همراهی کردم و برگشتم دم در.داشتم در ماشین رو باز میکردم که صدایی از پشت سرم شنیدم.
-شیوا خانم؟؟؟؟؟
به سمتش برگشتم.چهرش برام نا اشنا بود.با نگاهی متعجب گفتم:بله بفرمایین.
بهم نزدیک شد و پاکتی به طرفم دراز کرد.با جدیتی پرسیدم:ببخشین به جا نمیارم.شما؟
romangram.com | @romangram_com