#یادگاری_سرخ_پارت_103


پوفی بیرون داد وو گفت:عروسی که الان نمیگیرم شیوا جان.ایشالا درسم تموم بشه بعد.فعلا یه عقد ساده تا برم اونجا.

با لبخندی گفتم:حق با توئه.درست تموم بشه بهتره.اصلا میتونی وسطای درست ازدواج کنی.الان بخوای ازدواج کنی همه چیزت ر سریع اماده میکنی شاید خوب برگزار نشه.

در حالی که غذا ر به هومن میدادم گفتم:بگو اخه ما یه عمه که بیشتر نداریم.باید یه عروسی خوب براش بگیریم.مگه نه؟

هانیه اینبار لبخند جدی زد و کلی ذوق کرد.

به خونه که وارد شدم اسیه تلفن به دست سمتم اومد و گفت:

غزل خانومه.

گوشی رو ازش گرفتم.بعد از سلام بدون لحظه ای مکث گفت:

شیوا خیلی ناقلایی.خیلی.بابا تو دیگه کی هستی.حالا دیگه ما شدیم غریبه؟دستت درد نکنه.این ماییم که مثل کف دست صافیم.دوست هم دوستای قدیم.

هانیه از کنارم رد میشد که هومن رو بهش سپردم.گوشی رو از خودم دور کرده بودم وقتی رو صندلی جا گرفتم دیدم هنوز مشغوله صحبته.

کلافه گفتم:خفه نشی تو.چه مرگته اول صبحی غر میزنی؟ناقلای چی؟کشک چی؟حالت خوبه؟راستی سلام.

نفسی بیرون داد که صداشو شنیدم.ادامه داد:دیرز کجا بودی؟نمیخواد بگی رفته بود پاتوق هان؟؟؟؟

گوشی به دستم ثابت موند.دستپاچه شدم.چی میگفت این؟

وای یه لحظه به این رسیدم که سیامک.سیامک تو گروهه.

هزار بار به پوریا لعنت فرستادم.

وقتی جوابی نشنید گفت:لو رفتی نه؟؟؟؟قربونت برم الهی.میدونستم از من جدا نمیشی.

با صدای ارومی گفتم:منظورت چیه؟//

با صدای شیطونی گفت:نیس پوریا و سیامک دوستای صمیمی هستن.پس با همیم دیگه.


romangram.com | @romangram_com