#ویلای_نفرین_شده_پارت_95
پرهام نگاهي به ساعت زيباي مردانه اش انداختو گفت=ساعت تازه يازده شبه
محمدرضا=تازه مطمعنم شامم نخورديد
باران به صورت پرهام نگاهي انداختو گفت=وايستيد من به دخترا بگم
و رفت داخل خونه
نيلوفر=كي بود ؟
بهار=اخه شاسكول بقير از ما و پسرا كي تو اين ساختمونه يا اصلا مارو ميشناسه ؟
نيوفر با گيجي گفت=وااا چرا به ذهن خودم نرسيد
بهار با حرص خواست چيزي بگويد كه نازي رو به باران گفت=
-چيشده باران
باران=پسرا ميگن بياين بريم بيرون
همگي ساكت شدند نازي دوباره گفت=الان كه دير وقته
باران=منم همين حرفو گفتم ولي خب تازه ساعت يازدهه و شامم نخورديم
نيلوفر=چرا ناز ميكنين بياين بريم حاضر شيم خب
بهار متفكر گفت=اين پسرا مشكوك ميزننا
نازي اخم كردو گفت=زشته الان ميشنون
romangram.com | @romangram_com