#ویلای_نفرین_شده_پارت_113
حسين گفت=بهتره تو شايان نباشيد چون هر اتفاقي ممكنه بيوفته
شايان=اما من ميخوام انجامش بدم
پرهام دستشو روي شونه شايان گذاشتو گفت=داداش من خودتم خوب ميدوني نميشه از خر شيطون بيا پايين
شايان دستاشو مشت كردو سرشو پايين انداخت محمدرضا و اميد به سمت ميز رفتن اميد از جيبش دوتا شمع برداشت و روشنشون كرد و دوطرف ميز گذاشت محمدرضا نفس عميقي كشيد و دستشو دراز كرد تا قران رو برداره اما با صداي درسا متوقف شد
درسا روي پله ها وايستاده بود و با مظلوميت به نازي و نيلوفر نگاه ميكرد
درسا=ترو خدا جلوشونو بگيريد..... نازي ....نيلوفر ......اونا ميخوان مارو بكشن
باران=اره بچه ها حرفشونو گوش نكنيد بياين كمكمون
نازي خواست به سمت درسا و باران بره ولي محمدرضا از پشت گرفتش و تو گوشش گفت=مگه نگفتم به حرفاشون گوش نكنيد
درسا با گريه گفت=نازي خيلي نامردي يعني حرفاي مني كه 15ساله باهم دوستيمو باور نداري اونوقت به اين پسره ي عوضي كه معلوم نيست قصدش از اين كارا چيه گوش كني
نازي كلافه شده بود نميدونست بايد چيكار كنه شايان اشاره اي به پرهام كردو باهم به سمت درسا و باران رفتن فعلا تنها راهي كه به فكر پسرا ميرسيد اين بود كه هر طور شده حواس باران و درسا رو از بقيه پرت كنن و سعي كنن درسا و باران واقعي رو برگردونن واسه همين شروع كردن به صحبت با باران و درسا
شايان روبه درسا گفت=اونروزي كه تو بازار ديدمت برق غرور چشمات منو به سمت تو جذب كرد ولي با خودم گفتم پسر كي ميخواي دوباره ببينيش اما چندروز بعد تو دانشگاه واقعا شگفت زدم كردي
پرهام ادامه داد=باران تو چشمات يه معصوميت خاصي داري كه خواه ناخواه به سمتت جذب ميشم ما پنج تا هميشه به كوه غرور معروف بوديم و به هيچ دختري رو نميداديم اما نميدونم چي شد كه تصميم گرفتيم بهتون كمك كنيم
شايان=درسا عاشقت شدم ميدوني چرا؟...چون مثل خودمي نميدونم چجوري ولي ميخوامت با همه ي وجودم
پرهام يه قدم جلو گذاشت=باران خودتم خوب ميدوني چقد واسم عزيزي و تا چه حد عاشقتم خودت هميشه حرفمو از چشمام ميخوني بيا اينجا بيا باهم تمومش كنيم بيا خانومم
نازيو نيلوفرو بهار با دهاني باز به اونا نگاه ميكردن درساوباران سست شده بودن شايان و پرهام خوب ميدونستن الان دارن با خودشون ميجنگن و اين بهترين فرصت بود با ارامي به سمتشون رفتن وقتي بهشون نزديك شدن چشماي درسا وحشي شدو خواست به شايان حمله كنه اما شايان سريع دستاشو پيجوند و از پشت گرفت پرهام به چشماي باران نگاه ميكردوهمينجوري بهش نزديك ميشد باران دستشو بالا برد و پرهام تيزي چاقو رو ديد پرهام با لحن ملايمي گفت=باراني اون چاقو رو بده به من
romangram.com | @romangram_com