#ورطه_پارت_78
جلوی آینه وایمیستم و لباسمو آروم میزنم بالا، بی مروت بدجوری زده...اون که هنوز جون داشت برا چی به اکسیر من دستبرد زد؟ چرا زورکی ازم بلندش کرد؟ چرا زورکی پاشو رو پهلوم بلند کرد؟
به اندازه یه کف دست جای لقدش رو پهلوم کبود شده...درد داره.
لباسمو میندازم پایین، آینه حالمو بهم میزنه، درسته که میگن راستگو اِ...ولی تا این حد؟ اونقد که حتی انعکاس اعمالم علاوه بر ظاهر نشون بده؟! انعکاس اون همه ادعایی که داشتم؟ زخم امروز نمود اون زخم زبونایی بود که به الیاس میزدم...حالا دارم پاشو میخورم... از پاش زخم میخورم... از پای همونی که زخم زبونش زدم و درد کشیده...درد میکشم!
یه نگاه به شایان میندازم، از اون وقت تا حالا پسرم یه لحظه م ازم جدا نشده، نفسم یه وقتایی بالا نمیومد ولی نمیتونستم جیک بزنم...
آخه شایان میفهمید که الیاس تو این بازی که داشتیم میکردیم جرزنی کرده..آخه درست نیس که بفهمه باباش دغل بازه و جرزنی میکنه...آخه منو باباش بعد از ظهری داشتیم بازی میکردیم...بازی "لی لی حوضی...الیاس اومد گرد برداره، افتاد و زرین پهلوش شکست...دلش شکست....غرورش شکست..."
شایان این بازی رو دوس نداشت...چه خوب، باید از این بازی اونقد بدش بیاد که هیچ وقت هیچ هم بازی رو براش پیدا نکنه...بازی جالبی نبود وحشی گری بین منو باباش! هیجانی بود ولی جالب نبود...هر هیجانی جالب نیس...جذاب نیس...شایان منو که جذب نکرد لااقل!
میرم سر سینک ظرفشویی، فقط بشقاب شایانه که روش مونده اونم با غذای نیم خورده...یه کاسه ماست که رد زرد قاشقی که توش زده هنوز مونده...همون یه قاشقو خورده...هیچی نخورده...برای شایان من که همیشه اشتها داشته، این غذا هیچی نیس...
تکیه میدم به دیوار و پهلوی سالممو حائل میکنم بین پهلوی دردمند و سینک...کمر خم شده، زانو تا شده، با پهلوی کبود شده بشقاب پلوی بچه رو میشورم...حتی واسه گذاشتن بشقاب تو سبد بالا سر سینکم کمر یاری نمیکنه...خم مونده...نمیدونم دستامو به ظرف بگیرم یا به پهلوم یا به دیوار؟ ظرفو همونجور تو سینک ول میکنم و میرم تو اطاق!
رو مبل کز میکنم...درد پهلوم خیلی ام چیز مهمی نیس...من زیادی نازنازی شدم...دلخورم چون دیگه نمیتونم جلوی الیاس قد علم کنم...چون باید "تا " بشم...شکسته...خمیدهو صد البته مخمور...نمیدونم ضربه خیلی کاری بوده یا من دلم میخواد یه کاری و یه ضرب بالا برم؟ هرچی که هس درد تو تنم پخش شده...ناخونایی که عصری تو دست الیاس چنگ انداخت حالا جون داره ازشون میزنه بیرون...الیاس درت اومده که اینقد به جون ناخونام نفرین کردی؟ حالا ناخون درد گرفتم...بحق دردای ندیده و حس نکرده..نوبرانه س برای من!
الیاسو بالا سرم میبیینم...ازش منتفرم...همه چیزمو امروز ازم گرفت...متاعمو....غرورمو...ادعا مو که اسمون خراشا رو جر میداد...همه رو ازم گرفت...مهمترینش متاع پرغرورم...جوونیم!
نگاهمو ازش میگیرم...
_پاشو ببینم....
اصلا برام مهم نیس ... فوقش یکی دیگه میزنه دیگه...من الان از درد سرّ شدم...حالا منشا مهم نیس داخلی باشه یا خارجی!
_مگه با تو نیستم زرین...بلندشو بهت میگم...
_چیکار داری؟
_حتما یه کاری دارم که میگم پاشو دیگه...مریض که نیستم...
_واقعا؟ مطمئنی مریض نیستی روانـــــــــــــــی؟!
_پاشو زرین حوصله ندارما...چه خر کتکی هستی تو...فکرکردم اونقدی درد داری که لال بشی و زبون به دهن بگیری....
_اشتباه فکرکردی...
لحنش آروم تر میشه...مث اون اولا...نه خیلی قبل ترا...مث اون وقتی که هنوز زنش نشده بودم و میخواست جلوم کلاس بذاره تا دلمو ببره...
_میتونی بشینی ؟ درد داری؟
سرمو میارم پایین...
دست مشت شده شو جلوم باز مکینه...
چشمام برق میزنه... پس سر قولش مونده!!
_بیا بگیر بزن...اگه دردت خوب نشد اونوقت بریم دکتر...
مگه میشه خوب نشم؟ دوای درد من همینه...همینی که به خاطرش کتک خوردم...همین زهری که برام پادزهرم هس در عین حال!
دستمو میبرم جلو تا بسته محبوبمو ازش بگیرم...دستشو مشت میکنه و میکشه عقب...همیشه کارش همینه...نصف درخواستا رو این جور موقع ها مطرح میکنه...باج میگیره...
اون یکی دستشو میگیره جلوم...تو چشماش نگاه میکنم...نمیدونم پشیمونه یا ...چی میخواد این دفعه؟ اونقد بی عقل نشده که نفهمه نمیتونم....امشبو نمیتونم...پهلوم واقعا درد میکنه.
دستمو آروم میذارم تو دستش...یه فشار کوچیک بهش میاره. و بلندم میکنه...هنوزم زورش از من بیشتره.
دست میندازه رو کمرم:
_سنگینیتو بنداز طرف من...
_خوبم...
_میدونم ....من خوب نیستم...همشو امشب نکشیا...زیاده روی نکنیا...خیلی زیاد گرفتم...
وایمیستم...وایمیسته...
_چرا؟!
romangram.com | @romangram_com