#ورطه_پارت_116

_بخدا من نمیخواستم بذارم، اصرار کرد، گفت شب قراره بری اونجا، اینام اومدن دنبالش...خب منم میدونستم که عمه ته دیگه.
چشمامو میبندم ویه نفس پر عمق میفرستم به قعر اون ریه های دود زده م...این سیاهی که قراره خط بکشه رو تموم نفس هامو چجوری ببلعم؟ فرو بدم و دم نزنم؟ بالا نیارم و هق نزنم؟
_چی گفت عمه؟
_خب، گفت که شب قراره اونجا باشین، زرینم مستقیم میره اونجا؛ اینه که شایانو میبرن...از همین تعجب کردم که تو چرا اومدی خونه؟ مگه نباید خونه مادر شوهرت باشی؟
کلمه مادر شوهر تو سرم دام دام میکنه، این چقد شبیه داستاناس...کار عمه چقد شبیه بچه دزدیه! این بچه دزدی خط بطلان میکشه رو تموم فرضیه هام...والسلام!
انگشت کوچیک پام گز گز میکنه، جونمو میکشه بیرون...
_تو رو خدا زرین، چیزی نشده که، حتما وقت نکرده بهت بگه بری اونجا،
دست فلورو پشت کمرم حس میکنم، چرا کمرو گرفته، من رو پاهام دارم تاب میخورم ... تاب نمیارم این کار جدید عمه رو...زنجیر زانوهام تو هم گره میخوره ... کمرمو میشکنه!
تکیه میدم به فلور، تکیه گاه قرص و محکمیه، حس میکنم، دلم میخواد که محکم فرضش کنم...
_زرین، به روح مهدی، نمیدونستم قضیه بو داره...
این بوی گند لجن نمیذاره هیچ بوی دیگه ای استشمام بشه...تقصیر تو نیس فلور...
_بیا یه زنگ بزن خونه عمه ت...الکی نگران شدیم، خدا منو بکشه که الکی نگرانت کردم...
گوشی رو میگیرم تو دستم...
5532...قطع میکنم... این نبود، شماره لعنتی این نبود..
55236 قطع دوباره و فریاد از ته دل:
_خــــــــدا! فلور چیکار کنم؟ چه خاکی تو سرم کنم؟.
فلور دستپاچه گوشی رو ازم میگیره و شیرجه میزنه سمت دفترچه تلفن و تو صفحه هاش دنبال شماره میگرده، "ع" رو چک میکنه ولی خبری از عمه نیس...
لعنت به تو عمه،لعنت به تو و اون دل چرکینت عالیه...لعنت به تو الیاس و هفت جد و ابادمون... که ثمره ش شد تو...شد بابام، شد من و الیاس ...شد این وضع حال بهم زنی که دارم بالا میارمش ...از این همه تهوع و تعفن!
_زرین... بیا پیداش کردم...
خودش شماره رو میگیره و گوشی رو میده به من...یه بوق، دو بوق، ده تا بوق ...نمیشمارم دیگه...
_برنمیداره فلور...بر نمیدارن لعنتیا...
دستشو فشار میده رو دکمه ردیالو دوباره...صد باره، هزار باره، بی فایده س برای این مادر مکاره!
گره روسریمو سفت تر میکنم و کیفمو چنگ میزنم...چنگ میزنم به همون دسته ای که تا یه ساعت پیش تو دستای نا روای تورج بود...تورج نحسی تو و اون رابطه نداشته بچه مو از دامنم سوا کرد، دامنی که داشت میرفت...شاید...تا آلوده بشه...
_صبر کن منم باهات بیام زرین...
_نه تو خونه باش شاید زنگ بزنن...
_مگه شماره همراتو ندارن؟ بخوان زنگ بزنن به همرات زنگ میزنن...
فلور زودتر از من از مبل خودشو میکنه، کنده نمیشم از رو زمین...
دستشو میندازه زیر بغلمو کشون کشون میبره، حس از تو تنم رفته...فلور شد عصای...عصای دستم برای حالا که عصای دست پیریمو از دستم دراوردن...
دستمو از تو دستاش درمیارم...
_خودم میتونم فلور...
ازم دور میشه...پا تند میکنه و میره سمت در...دولا میشه و کفشامو جلوی پام جفت میکنه:
_بیا زرین جان، بیا درت به سرم...تو رو خدا غصه نخور...ایشالا که هیچی نشده...
یه پوزخند میزنم به خودم که اینقد بزدل شدم و نیازمند کوچکترین دلداری هایی هستم که پشیزی ارزش نداره. ولی ادعای شیردلی دارن.
_زرین کجا؟ صبر کن منم بیام...زرین...زرین...
از پشت بازومو میکشه
_چی میگی؟ بذار ببینم چه خاکی تو سرم شده،

romangram.com | @romangram_com