#ورطه_پارت_114

_مگه گم شده؟ الیاس نمیخواد کسی فعلا از جاش باخبر بشه...برای همینم هیچ کس نمیتونه پیداش کنه تا وقتی که خودش نخواد.
_با این بیراهه ای که الیاس توش پا گذاشته و از همه بدتر شما رو هم همراه خودش کرده مطمئن باشین که بزودی گم میشه...
دلم نمیخواد که حرفاش وسوسه م کنه...
_شما چی میخواین بگین؟
_من نیومدم اینجا چیزی بگم یا حتی بشنوم...من اینجام چون قول دادم...
حس میکنم سرم داره نبض میزنه و بالا میاره از این همه گیجی...از این همه بی خبری و اطاعتای بی سمت و جهت اما هدفدار تورج...
هیچی ازش نمیپرسم...چرا ولم نمیکنه: چرا بدون هیچ گرفتن و تماسی اینجوری منو به زمین دوخته؟ زبونمو دوخته؟ چشمامو به خودش دوخته؟ میترسم از لباسی که برام دوخته و بزودی وادارم میکنه که تن کنم....که تن بدم به پوشیدنش!
_من به الیاس قول دادم تو این مدت که نیس چشم از شما و زندگیش برندارم و هر کمکی ازم برمیاد مضایقه نکنم...
_من به کمک شما احتیاجی ندارم!
این همه مقاومت تا کی ادامه داره؟ تا یه ساعت بعد؟ تا شب؟ تا فردا؟ ولی دووم نمیاره،تا وقتی که اثر مواد هس منم چموش میشم ولی به محضی که اثر بره،منم تاثیر پذیر میشم...حرف گوش میشم...حتی حرفای تورج!
_من به شما قولی ندادم که حالا بخوام بذارمش کنار...الیاس رفیق جون جونی من بود...حالام رو حساب همون قوله که اینجام...
بسته سفیدو میذاره رو کنسول...قفل مرکزی باز میشه و کلام اخر منعقد...
_میتونید بسته رو بندازین دور...ولی از اینجا برش دارین...به کار من نمیاد...
از ماشین پیاده میشه و میره سمت سوپری اون سمت خیابون...
دستم میره سمت بسته...دلم میلرزه...دستم میلرزه...ولی پشتم نه!قرص و محکمه! وسط این معرکه، تورج اتیش بیاره یا ناجی؟ دستمو مشت میکنم و به بسته چنگ میزنو پرت میکنم ته کیفم...دلم نمیخواد شوق و ذوقمو سر این بسته ببینه، که چه با ولع برش داشتم...حرصم میگیره از این همه حریصی!
از ماشین پیاده میشم...اون سمت خیابون میبینمش...دود پیپی که داره میکشه، چشمامو خیره میکنه ولی...ولی دور بر میدارم برای دور شدن از اون معرکه که هنوزم رُل تورج توش مبهمه! ولی خوب داره کارگردانی میکنه این تراژدی پر از طنزه مسخره رو!
جلوی خونه بین رفتن تو خونه خودمو خونه فلور دو به شکم...ولی ترجیح میدم برم جاسازمو جای امن بذارم، میدونم که جای شایان امنه!!
درکمدی که الان فی الواقع شده گنجه و گنجینه قیمتی منو تو خودش جا داده باز میکنم و ذخیره محبومو میذارم توش...قدرشو بیشتر میدونم، تابحال خودم نرفته بودم دنبالش ولی الان ...به خاطرش تا اون سر شهر رفتم و با یه مرد غریبه سر میز نشستمو قهوه خوردم...با مرد منفور دیروزی که امروز متاع وافورم رو ساخته!
نمیدونم قیمتش چقد شده ولی یادمه که الیاس همیشه شاکی بود از اینکه مداوم بالا میره ...نرخ نیست شدن و نابودی مرتب به روز میشه...اینجا جون دادن به عزرائیل هم اداب خوشو داره و باید خرامان خرامان و رو اصول و قاعده نرخشو بپردازی...
دستم میره سمت تلفن بدون درنگ زنگ میزنم به همون مردی که امروز نگفته مشتریشو شناخت و ساقیگری کرد برای این تشنه ای که عطش و نئشگی از چشماش میبارید...
_الو؟
_الو سلام...بفرمایین...
_ببخشید میتونم با جناب مدیر عامل صحبت کنم؟
_جناب ابطحی منظورتونه؟
_بله...خوشون هستن، میتونم صحبت کنم؟
_ایشون الان تشریف ندارن...شما خانومِ؟!
_من...
صدای سلام و خسته نباشید منشی با یه نفر میاد...
_نفرمودین خانوم،اسمتون؟
_من سالاری هستم.
_ببینید خانوم سالاری همینجوری که امکان صحبت کردن وجود...
حرفش نصفه و نیمه میمونه...
_الو ...خانوم سالاری؟ تورج هستم...
_آقای ابطحی...خودتونین؟
_بله، سلام،امری داشتین با بنده؟
_بله،راستش میخواستم بپرسم قیمت این بسته چقد شد؟

romangram.com | @romangram_com