#ورطه_پارت_100
_میگم زرین خانوم ناپرهیزی کردی اومدی؟
_اصولا میگن راه گم کردی...
_خب همون... چرا اومدی؟
_چی؟! ببخشید الان میرم!
_منظورم اینه چی شده اومدی؟
_این دوتا با هم خیلی فرق دارنا، تو چرا بلد نیستی حرف بزنی؟
_ای بابا! تو هم که شدی عین حمیدرضا، اونم دائم از حرف زدن من ایراد میگیره، میگه نمیدونی چجوری جمله ها رو بکار ببری...
_راست میگه دیگه...
_نچ! اِ تو هم...هی راست میگه راست میگه...
موهایی که اومده تو صورتشو میزنه کنار، بازم یاد اون روزی میفتم که یه کره خری موهاشو رنگ کرده بود... یه لبخند بی جون و پر دلهره میشینه کنج صورتم...ولی اونقدری جون داشته که النازو به خودش بیاره، نگرانش کنه، به اونم منتقل شه این دلهره!
_چی شده زرین، چرا اینقد بی قراری؟
_تا این حد معلومه؟!
_منم از همین تعجب میکنم، خیلی وقت بود که نسبت به همه چی خنثی شده بودی، الان چی شده؟ الیاس خوبه؟ دست گل که به آب نداده؟
وای نگو! نگو الناز، این حرفت تموم امیدی که داشتم رو سوزوند، از بیخ و بن سوزوند...ریشه کن کرد...
_تو هم ازش خبر نداری؟
_نه، من فکر کردم ازش خبر داری، از کی ازش بی خبری؟
_از همون وقت که رفته، همون روزا که رسیده بود زنگ میزد و میگفت، خوبه، برای شروع کار اوضاع خیلی خوبه، ولی الان دیگه نمیدونم.
_تو دیگه چقد خونسردی، از اون وقت تا حالا 1 ماهه گذشته.
_عمه خبر نداره؟
لب پایینشو میاره جلوتر و چشماشو از من برمیگردونه:
_نمیدونم، خبر ندارم، ولی مگه میشه مامان این همه وقت از الیاس بی خبر باشه؟! ازش پرسیدی؟
_پرسیدم ولی نم پس نمیده که این مامانت؛ میگه حالش خوبه، لابد نمیتونه باهات حرف بزنه، دستش بنده، سرش شلوغه...چمیدونم از این چیزا دیگه.
_والا چی بگم؟ مادرمه ولی در مورد الیاس هرچی میشنوی، باور نکن..
گاهی از این همه انصاف و صداقت الناز به خودم میبالم، از وجود همچین خواهر شوهری، همچین دختر عمه ای، همچین دوستی!
_ته توشو در میارم برات زرین، وضعیت پول مول چطوره؟ بهت میرسونه؟
_میرسونه
_خب پس حله دیگه...این یعنی حالش خوبه، اونقدی در میاره که هم به تو برسه هم به خودش، هم به مواد و بنگش...
تو دلم میگم،نمیدونم کفاف میده که از این به بعد به خودمم برسم یا نه؟ یعنی...یعنی منم خودمو به ساقیم برسونم؟ تا الان مواد اون دفعه اخری که برام اورده اونقدی بوده که تا اینجا رسوندتم، به اندازه 1 ماه، از اینجا به بعد پولی که میرسونه مهمه!
_بخور اون آب پرتغالو،برا دکور که نیوردم.
لیوانموبرمیدارم لاجرعه میرم بالا...گرمای رفتار الناز،عطشمو زیاد میکنه،برای نوشیدن و نیوشیدن! (*) شاید وقت خوبی باشه حالا که تحت تاثیر نامردیای مادر و برادرش قرار گرفته ازش حرف بکشم...منتها موندم چجوری شروع کنم که شک نکنه و حالت تدافعی نگیره؟
_میگم الناز...
_بله؟
_سرو گوشش نجنبیده باشه؟
با اینکه خودمم تقریبا مطمئن بودم اینجوری نیس ولی دارم شک میکنم، واقعا نکنه؟!...
_کی الیاس؟ نه بابا از این عرضه ها نداره که!
_نداره؟
romangram.com | @romangram_com