#طلسم_ابدی_(جلد_دوم)_پارت_44

_ولی تو متوجه نیستی کیت!اگه اونا کوچکترین چیزی راجع بهمون بفهمن کارمون تمومه!

_ایان بس کن!اگه استف یه خبرچین جاسوس بود تو الان اینجا نبودی!چون ماریا به محض شنیدن خبر میفهمید فریبش دادیم و اولین جایی که میومد اینجا بود!اون میدونه اگه تو زنده باشی من از جایی که پنهان شدی خبر دارم!درضمن...تو باید موقع شکار بیشتر حواستو جمع کنی ایان!تو این اتفاق تنها مقصر خودتی!!

_آره حق با توا عزیزم...ولی خواهش میکنم بیشتر مراقب باش....خیلی بهش اعتماد...

کیت با نگاه طلبکارانه ای به او خیره شد...ایان با دیدن آن نگاه سریع گفت:

_خیله خب باشه....فهمیدم!

فصل هشتم_مرگ عمو جو

زنگ در بگوش رسید...استلا در حالی که موهای خیسش را با حوله خشک میکرد بطرف در رفت...وقتی در را باز کرد با دیدن مردی که پشت در بود درجا خشکش زد....زبانش بند امده بود...

صدای مادرش از طبقه ی بالا بگوش رسید:

_استلا؟!!!کیه؟


romangram.com | @romangram_com