#طلسم_ابدی_(جلد_دوم)_پارت_126
فرانک که با حیرن به دختر زیبایی که نامش ماریا بود نگاه کرد و گفت:
_مهم نیست....ماریا!!!من فرانک هستم!
ماریا دستش را جلو اورد وبا لبخند گفت:
_خوب پس خوشوقتم فرانک!
***
هر روز که میگذشت فرانک بیشتر به ماریا علاقمند میشد....گویی او دختری بود تا خاطرات نامزدش ماریا را برایش زنده کند و جای او را در زندگی فرانک پر کند با این تفاوت که او خودخواه نبود!!!!
روزی که ماریا حقیقت هستی و وجود فرانک را فهمید نه فرار کرد و نه جیغ کشید... فقط لحظه ای ارام نشست و به فکر فرو رفت...میدانست که با پذیرفتن فرانک زندگیش زیر و رو خواهد شد...ولی انقدر عاشقش بود که ان زندگی را قبول کند!
***
ماریا بار دار بود....او حتی فکرش را هم نمیکرد که چه موجودی را در بطن خود پرورش میدهد....
romangram.com | @romangram_com