#طلسم_ابدی_(جلد_دوم)_پارت_124

***

فرانک به تنهایی در اعماق جنگل میان درختان تلو تلو خوران جلو میرفت...در آن تاریکی هیچ چیز قابل تشخیص نبود....فرانک سعی کرد جای امنی برای

نشستن و استراحت پیدا کند...بوی نمناک و خزه های خیس او را به وجود چاه آب یا غار امیدوار کرد....بوی نمناک را تا کنار دهنه ی سنگی غار مانندی دنبال کرد....دیگر توان ایستادن را نداشت هنوز روی زمین زانو نزده بود که با حمله ی کشنده ای غافلگیر شد....حمله ی هزاران خفاش تشنه ی خون اشام!ساعتی بعد جسم بی جان فرانک گوشه ای افتاده بود.....سوراخ های سرخ رنگ و خونی در جای جای بدنش دیده میشد.....روز بعد آرام آرام چشم هایش را باز کرد....شب گذشته را به یاد آورد...با وحشت سطح بدنش را لمس کرد... هیچ اثری ازانها نبود جای زخم ها نبود....پوستش سخت تر و سرد تر از قبل شده بود....

درد شدیدی در لثه ها و دندان های نیشش احساس میکرد...تشنه بود...او میدانست چه اتفاقی برایش رخ داده!یک جهش ژنتیکی عجیب!توسط انتقال ویروس خفاش ها از طریق بزاغ دهانشان!او تبدیل به موجودی خارق العاده شده بود...خون انسانی که هنوز در بدنش جریان داشت و بیماری لا علاجی که او و تمام مردم شهرش را آلوده ساخته بود او را از مرگ حتمی توسط خفاش ها نجات داده بود و سم خفاش ها باعث آن تغییر وحشتناک شده بود!او ابتدا سعی کرد به شکار حیوانی بپردازد ولی اینکار او تعادل طبیعت را بهم میزد....او مهمانی ناخوانده برای دنیا بود.....برای همین تصمیم گرفت دنیا را از چیزی که ساخته بود پاک کند....

***

فرانک سال های سال به دنبال ماریا بود....او میدانست ماریا هر لحظه در گوشه ای از دنیا مشغول ساختن هیولاهایی از نوع خودش است!او با این کار همه ی زحمات فرانک برای ریشه کن کردن خون اشام ها را به هدر میداد!ولی فرانک یک چیز را بخوبی میدانست و آن این بود که ماریا نیز مورد حمله ی خون آشام ها قرار گرفته بود ...او روی چندیدن خون اشام که توسط ماریا و یا خون اشام های دیگری که سر انجام همگیشان به ماریا ختم میشد آزمایشاتی صورت داده بود و شباهت آنها با چیزی که خودش بود را نتیجه گرفته بود!آنها موجوداتی فراتر از مردم شهر سوخته بودند....آنها خون آشام های جهش یافته بودند که توسط خون خون اشام دیگری تبدیل شده بودند....همچنین فرانک میدانست که بلوط برای خون اشام ها سمی کشنده بود ولی چون سیستم گوارشی خون اشام ها پس از تبدیلشان بکلی از بین میرفت و خونی که مینوشیدند مستقیما در رگ هایشان جریان پیدا میکرد خوراندن بلوط به انها کارساز نبود و تنها راه فرو کردن قطعه چوب بلوطی در قلبشان بود!فرانک هزاران خون اشام را از بین برده بود ولی ماریا از پا نمینشست و هروز تعداد زیادی به جمع خون اشام ها اضافه میکرد....فرانک همه جا چون سایه ای ماریا را دنبال میکرد ولی درست وقتی که او را میافت او ناپدید میشد....

***

سالها بود که فرانک ماریا را گم کرده بود...دیگر نمیتوانست اورا پیدا کند....از شهری به شهر دیگر میرفت و به تمام کلوب ها و تمام جاهایی که حدث میزد ماریا رفته باشد سر میزد....انجا بود که فرانک برای دومین بار عاشق دختر جوانی شد که با غم بزرگی که در نگاهش بود درکافه نشسته بود و مینوشید....

_هی....


romangram.com | @romangram_com