#طلسم_ابدی_(جلد_دوم)_پارت_120

همه منتظر بوند تا ماریا و خون آشام هایش قصر را ترک کنند و بقیه با خیال راحت به قصر بروند و پیروزیشان را جشن بگیرند..چیزی نگذشت که ماریا و دوستانش از قصر خارج شدند و مقابل دشمنانشان ایستادند...لحظه ای با نفرت نگاهشان کردند... ماریا ارام به داگلاس نزدیک شد و دستش را گرفت...

_داگ...با ما بیا عزیزم....ازینجا میریم!

ایان با نفرت مقابلشان ایستاد و گفت:

_اون با تو هیچ جا نمیاد!

ماریا مقابلش ایستاد و در چشم هایش خیره شد...

_اون بچه نیست که تو راجع بهش تصمیم بگیری!اون نزدیک1قرن از تو بزرگ تره پسر احمق!!!

ایان با خشم انگشتانش را مشت کرد و اماده ی حمله شد که ناگهان صدایی غریبه از پشت سرشان همه ی نگاه ها را به خود معطوف کرد...

_بس کنید دیگه!همه کشته شدند....این بس نبود؟!

همه بطرف صدا برگشتند....جیک با حیرت زمزمه کرد:


romangram.com | @romangram_com