#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_63
با ورود ایان به عنوان عضو جدیدی از خانواده جاستین به شدت احساس حسادت و تنهایی میکرد... توجه های بی حد و اندازه ی دیگر اعضای خانواده ی خون آشام به ایان ،جاستین را گوشه گیر و تنها کرده بود....دختر ها مدام بدنبالش بودند و جوزف برخلاف همیشه با او گرم و مهربان برخورد میکرد...گویی ایان از دوستان قدیمی اوست!اینها چیز هایی بودند که جاستین هرگز بدست نیاورده بود....نه در زندگی انسانی و نه وقتی که به خون آشام تبدیل شده بود.....ایان سریع بود...سریع تر از هر موجود و خون اشامی،قوی بود و با استعداد....همه ی اعضای خانواده ی جدیدش او را میستاییدند.... نفرت و دشمنی جاستین روز به روز نسبت به ایان بیشتر میشد تا جایی که تصمیم به کشتنش گرفت!
آنشب ایان بشدت تشنه بود....عطش غیر قابل کنترلش او را به مرز جنون کشیده بود....از قصر بیرون رفت....هنوز مسافت زیادی را طی نکرده بود که کنار درخت بزرگی دخترک تنها و زیبایی را دید....با تعجب به اطراف نگاه کرد....هیچکس همراهش نبود....سرتاپای دختر را برانداز کرد....دامن کوتاه و نیم تنه ی براق و چسبان....با خودش فکر کرد:
یکی دیگه ازون بدکاره های کوچولو!!!بهتره مرده باشی تازنده!!!
و با سرعت به دختر حمله ور شد....او همیشه دوست داشت قبل از رفع عطش با غذایش بازی کند....دلش میخواست درباره ی دخترنوجوان بیشتر بداند....ولی به طرز وحشتناکی گرسنه بود...در عرض چند ثانیه بدن ظریف و کوچکی، بی رنگ و یخ زده روی خاک افتاد.....ایان با بازو خون دور لبهایش را پاک کرد....هنوز برنگشته بود که چیزی با سرعت گلوله با او برخورد کرد و اورا نقش بر زمین کرد....
جاستین از پشت سرش گفت:
_ایندفه بیگدار به اب زدی داداش!!!
ایان با تعجب به جاستین خیره شد:
_تو چته؟!!
جاستین خود را به او رساند و ناخن های تیز و بلندش را در بازوی ایان فرو کرد...
_ایندفعه بی گدار به آب زدی پسر استثنایی!!!
ایان بانگاهی تردید آمیز نگاهش کرد....جاستین گفت:
_تو الان تنهایی پسر!تنهای تنها!تو اینجا میمیری و من بازهم میشم محبوب خانواده ام...
romangram.com | @romangram_com