#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_60
ایان آرام شد....پیراهنش را به گوشه ای پرتاب کرد و لبه ی تخت نشست....با دستانش سرش را گرفت و اشک
هایش سرازیر شد...
فیونا کنارش نشست...او را درآغوش گرفت و گفت:
_آروم باش....بهت قول میدم این زندگی رو بیشتر از قبلی دوست داری!!!
ایان به او نگاه کرد،مثل یک بچه اشک میریخت....
_کی این بلا رو سرم آورد فیونا؟!کی؟
فیونا کمی مکث کرد.... نگرانی درنگاهش پیدا بود.....موهای روشن ایان را نوازش کرد و گفت:
_تو داشتی میمردی ایان!من...من مجبور بودم!
ایان سرش را باناباوری تکان داد....
_تو؟!!!نه!باورم نمیشه...توِ لعنتی....
فیونا فریاد زد:
_تو داشتی میمردی!!!!
romangram.com | @romangram_com