#طلسم_شدگان_پارت_95
-اره .
نفس حبس شدموبیرون دادم .
-حالا چرا این وقت شب الوند و زابراه کردن ! مگه فردا رو این خونواده گرفته بودن ؟
حرف دایی تمام حال متاثرمو از بین برد و شد بذر شک و رشد کرد تو تنم ، نکنه اینم جزیی از نقشه های سعیدِ واسه تبرئه کردن خودش و یا شاید راه اندازی یه بازی جدید ،باید میفهمیدم بهاره الان کجاست و تو چه حالیه ، بهاره ای که سه روزه ازش خبری نیست و کارخونه نیومده .
-چی بگم ؟ باید الوند بیاد بیشتر توضیح بده .
دایی دستی زیر چانه ش کشید : بهتره یکم صبر کنیم تا خبری ازش بشه .
-فکر نکنم امشب بیاد تو که در جریان دوستی این دوتا هستی ، به نظرت الوند دوستشو تو این شرایط تنها میذاره ؟
-یکی دو ساعت دیگه بهش زنگ میزنم .
بی اراده نگام حرکت کردو چشم دوختم به صفحه ساعت روی دیوار ، ساعت ده شب بود دو ساعت دیگه میشد نمیتونستم تا دوازده شب صبر کنم با عذرخواهی کوتاهی از جمع ، راه پله هارو به سمت اتاقم در پیش گرفتم ، با دیدن گوشیم روی میز کامپیوتر قدمهامو تند تر کردم ونگاهی به لیست مخاطبین انداختم ، روی اسم بهاره مکث کردم ، دل به دریا زدم و دستم رو بیشتر فشار دادم تا تماس برقرار شه ، اما صدای معروف بیتا عشایری تو گوشی پخش شد " دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد "
گوشی رو قطع کردم و لعنتی رو زبونم جاری شد ، چه اتفاقی افتاده که بعد از چند روز بی خبری از بهاره خبرخودکشیه سعید می رسه ؟ اینبار نگاهی به ساعت گوشیم انداختم ، بهتر بود تو جمع انتظار رسیدن ساعت دوازده رو می کشیدم .
روی یکی از مبلا کنار یاسی نشستم .
- چرا رفتی بالا بابابا جون ؟
لبخندی زدم : گوشیمو خواستم بیارم پایین .
بابا دوباره مشغول صحبت با دایی شد ، پاهامو با بی قراری تکان دادم ،تو دلم رخت میشستن از نگرانی و من حتی دلیل اصلی این نگرانی رو نمیدونستم ، دلم میخواست زودتر زمان بگذره تا زودتر بفهمم واقعاً چه اتفاقی واسه سعید افتاده ، اما این زمان لعنتی رو دور کند پیش میرفت ، نگاه چرخوندم تو جمع و با ارنج ضربه ارامی به پهلوی یاسی زدم ، سر یاسی به سمتم چرخید
-حوصله م سر رفته .
- منم ، بذار الان یه پیشهاد میدم .
چشمکی زد و رو کرد سمت خاله : خاله جون حوصلمون سر رفته واسه اینکه زمان بگذره البوم عکسی چیزی ندارید نگاه کنیم ؟
انتظار داشتم این حرف با مخالفت جمع همراه شه اما برخلاف تصورم بقیه هم از این ایده استقبال کردند .
romangram.com | @romangram_com