#طلسم_شدگان_پارت_87
شمع ها رو گرفت و کف فرورفتگی دیوار قرار داد ، شاید دلیل لرزشم این همه نزدیکی بود و شاید سرمای هوا .
-اولین باره میای اینجا ؟
چند قدمی فاصله گرفتم ، نگاهم اما هنوز به شمع ها بود که میسوختند، لب زدم : اره .
-مامان زنگ زد حتماً بمونم کارت تموم شد برسونمت خونه .
مامان ؟ منظورش مینا خانم بود ...میخواست بگه دلیل حضورش ، اونم الان و اینجا ، خواسته مادرشه ؟ لبخندی زدم :
- بهرحال ممنون .
ابن پا و اون پا میکرد ، انگار برای زدن حرفش تردید داشت .
-دوستت ...کجاست ؟
-دوستم ؟!
-شنیدم به زندایی گفتی میخوای بیای دیدن دوستت .
سرم رو تکون دادم ، به چی شک داشت که حرفاشو باشک به زبان میاورد ، اخمهامو در هم کشیدم : اینجا محله ی قدیمیمونه ، اومدم یه سر بزنم
سکوت کرد ، سوالی نپرسید چون به اون ربط نداشت .
نگاهم دوباره به سمت شمع ها حرکت کرد ، باد سردی وزید و شمع الوند خاموش شد ، پوزخند صدا داری زد
- هربار میام اینجا به یه نیت شمع روشن میکنم و هربار شمعم خاموش میشه ، یعنی ...
واسه من حرف میزد یا داشت با خودش زمزمه میکرد ، نگاهی به قیافه تو همش انداختم ، دنبال تغییر حالش بحث زو عوض کردم .
-من دیگه کارم تموم شده اگه میشه بریم .
سرش رو تکون داد و نگاه از شمع خاموشش گرفت :باشه .
-یه لحظه صبر کنید .
romangram.com | @romangram_com