#طلسم_شدگان_پارت_85


-سلام شمسی جون این دختر خانم با خونه اقای زمانی کار دارن .

زن عینک روی چشمشو کمی جابه جا کرد و به صورتم خیره شد : فامیلشونی ؟

-نه واسه تسویه ی بدهی قدیمی اومندم .

زن بینی شو جمع کرد درست مثل زمانیکه بوی بدی به مشامت میرسه ، رفتار زن دل نشین نبود یاد زنای فضول و خاله حانباجی قدیمی رو برات زنده میکرد .

-خدارو شکر از این محله رفتن مردک بی عرضه نمیتونست جلو زنشو بگیره مجبور شدیم خودمون دست به کار شیم و با یه اسثشهاد از محله بیرونشون کنیم مردا و پسرامون اسایش نداشتن از دست زنش از بس که این زن ...لااله الا الله چی بگم ؟ الانم هیچ کی ازشون خبر نداره بیخود تو این محل پیِ شون نگرد .

دستم رو تکیه گاه دیوار قرار دادم تا از سقوطم جلوگیری کنم ، بی اینکه دیگه حتی گوش به حرفهای اون دو بدم با کمک دیوار قدم های سستم و به جلو برداشتم ، اون زن داشت حرفهایی رو تایید میکرد که بارها شنیده بودم اما نمیدونم چرا تو این فضا شنیدن این حرفها کمی مشکل تر بود شاید فکر میکردم فضای معنوی این امامزاده ، معنوی کرده دهانِ اهل محلشو و این اهل محل ترجیح میدن از بی اطلاعی حرف بزنن اما بدِ کسی رو نگن ، سر بلند کردم خودم رو تو صحن امامزاده دیدم چطور این مسیر و اومده بودم ؟ نگاهی به گنبد فیروزه ای امامزاده انداختم بغض نشسته تو گلوم سرباز کرد ، اشکهام اروم اروم روی گونه هام چکید ، قلبم تندتر از همیشه میزد ،به رخت اویز جلوی امامزاده چنگی زدم و چادری سر کردم قدم هامو محکم تر برداشتم ، داخل مرقد خلوت بود ، زنی خمیده در سمت راست ضریح نشسته چادر سیاهی به سر داشت ، قدم برداشتم تا به سمت زن برم اما کنار ضریح قدمهام سست شد و از پا در اومده همونجا زانو زدم ، نگاهم رو گوشه گوشه ضریح چرخید و رو مقبره ی داخل ضریح ثابت موند ، اشک دیدمو تار کرده بود ، دستهای لرزونم که قفل شدن تو زنجیرهای ضریح و پناه برده بودن به صاحب مامزاده و اشکهایی که انگار زیادی تنگ بودن و اسه یه دل سیر گریه کردن حالم و داشت زیر و رو میکرد از اون ترس و دلتنگی و هیجان جدا شده اروم و ارومتر میشدم ، یک کلمه حرف نزده بودم درد و دل هم نکرده بودم اما ...نفس عمیقی کشیدم موجی از ارامش تو دلم خونه کرده منو یاد اسمم انداخت ، رامش به معنی ارامش بود ، لبخندی زدم بابا میخواست من اروم شم با شنیدن اسمم یا خودش ؟

چقدر گذشته بود ؟ زمان پناهنده شدنم به صاحب امامزاده رو میگم ؛ به صاحبی که ارومم کرده بود ، با نیرویی که حالا داشتم از جا بلند شدم سر چرخاندم تا اون زن رو ببینم اما اونجا نبود ، داخل حیاط رفتم اما ندیدمش .

-خانم شمع میخرید ...

نگاهی به بسته های شمعی که روبه روم قرار داست انداختم و سربلند کردم ، پسرک ژنده پوش نگاهی ملتمسی داشت .

-اره میخرم فقط تو بهم بگو اون پیرزنی که تو امامزاده س کجا رفته ...

پسرک با یک دست بینی ش رو خاراند : اون زنه که دیوونه س ؟ یه وقت تو امامزاده س یه وقتام میاد حیاط و دستشویی رو تمیز میکنه .

- بخرید دیگه مغازه های بیرون دوبرابر میدن .

لبخندی زدم و وبعد از دادن پول به پسرک ، شمع رو ته کیفم انداختم .

-اونجا جا هست واسه اینکه شمعاتونو روشن کنید .

به مسیری که پسر اشاره کرده بود نگاهی کردم ، چشمم به فرو رفتگیه کوچیک کنار امامزاده خورد که داخل دیوار بوجود اورده بودن ، تشکر کردم و از پسر جدا شدم .با دیدن پیرزن در حالیکه جارو مواد شوینده تو دست داشت قدمهامو بلند تر کردم و به سمتش حرکت کردم :

-ببخشید ...

پیرزن واکنشی نشان نداد اما زمانیکه حضورم و احساس کرد سر بلند کرد ، چادر به سر نداشت ، چشم بسته و بالا اومده ش خبر از کوری چشم سمت راستش میداد و کمر خمیده و چین و چروک نقش بسته رو صورتش خبر از پیریش و گذر زمان.

-سلام ...شما اینجا زندگی میکنید


romangram.com | @romangram_com