#طلسم_شدگان_پارت_83


-شعله جان قرار شد الوند برسونتمون .

خاله با لبخند از الوند تشکر کرد و مشغول گفتگو با مینا خانم شد ، این پا و اون پا کردم تا زودتر از جعشون جدا شده وارد ساختمان شم اما صدای الوند توجهم و جلب کرد و نگاهم و به سمتش تغییر داد :

-دیروز واسه امروز مرخصی میخواستید تا جایی برید ، ظاهراً هنوز نرفتید ! اگه همچنان قصد رفتن دارید من که دارم میرم بیرون شما رو هم میرسونم ؟

نگاه خاله و مینا خانم به سمتم چرخید ، حواسشون به حرفهای ما بود : رامش جان جایی میخوای بری ؟

کمی دستپاچه بودم و درست نمیدونستم چی بگم : خب راستش مهم نیست .

نگاهی به روبه روم انداختم مینا خانم گاهی بر میگشت و با خاله در مورد مهمونیه امروز صحبت میکرد ، جهت نگاهم و متمایل تر کردم الوند با همون قیافه ی جدی همیشگیش در حال رانندگی بود و من حالا تو این ماشین کنارشون قرار گرفته بودم تا به کاری که در ظاهر با دوست قدیمیم داشتم برسم دروغ رو دوست نداشتم نمیدونم میشد حضور تو محله ی قدیمیمون رو به پای یک ملاقات دوستانه گذاشت یا نه ؟ اصلاً دلم نمیخواست خاله در جریان کارهام قرار بگیره ، حداقل فعلاً تمایلی نداشتم ، الوند خیابان بالایی رو دور زد و ماشین رو جلوی یک مجتمع اپارتمانی متوقف کرد ، مینا خانم پیاده شد ... درب قسمت خاله روبه خیابان باز میشد و این منو مجبور به پیاده شدن کرد

به سمتشون برگشتم ، مینا خانم درب سمت خودش رو باز نگه داشته بود .

-عزیزم برو جلو بشین .

چندین بار همراه الوندبودم و هربار جلو رو برای نشستن انتخاب کرده بودم اما اینبار با این حرف مینا خانم موجی از گرما به صورتم هجوم اورد و نفهمیدم تلاشم برای لبخند زدن به ثمر نشست یا نه ؟ اما با همون گرمای ریخته تو تنم تو ماشین نشستم و نفس ارومی کشیدم .

دست بردم تا کمربند رو ببندم

-کجا بربم ؟

-نمیخوتم مزاحم شم تا هرجا که مسیرتونه منم برسونید خودم بقیه راه و میرم .

-کاری ندارم بگو کجا میری میرسونمت و بعد میرم .

در برابر لحن محکمش کوتاه اومدم و ادرس محله رو گفتم ، چشمهاموروی هم گذاشتم و تکیه دادم به صندلی ماشین ، لبخندی روی لبم نشست چه خوب بود که گاهی از زندگی گذشته دور شی ، حمل و نقل با اتوبوس سر درد اور و وحشتناکه ، تکانهای شدید و بلندی صدای مردم که سرپوش میگذاشت رو صدای موتور اتوبوس و حالا این ارامش و این گرما واسم محسوس تر بود .. صدای اهنگ بی کلامی تو فضای ماشین پخش شد ، اهنگ بی کلام دوست نداشتم چون فلسفه ی اهنگ بی کلام و برای من و خیلی از مردمی که نه سبک موسیقی می شناختن و نه نوع سازها گنگ بود، کلام خالی بدون اهنگ رو هم دوست نداشتم موسیقی یعنی صدا و کلام کنار هم ...همراهی کردن با صدای خواننده بود که لذت بخش بود ...با توقف ماشین چشم باز کردم .

-رسیدیم .

چشمامو باز کردم و نگاهی از پنجره به بیرون انداختم ، گنبد فیروزه ای رنگ امامزاده از این زاویه تو دید قرار دغشت با دیدن نمای امامزاده موجی از حس های مختلف به دلم سرازیر شد ، ارامش ..ترس..هیجان..کشیدم و یک دلتنگی اشکار نفس عمیقی کشیدم .

-پیاده شیم .

سرچرخوندم و نگاهی به الوند انداختم : ممنون حسابی زحمت افتادید .


romangram.com | @romangram_com