#طلسم_شدگان_پارت_67
-چرا بعد از مرگ مامان خاله سراغمون نیومد ؟
شک کردن حق من بود طبیعی بود که بپرسم تا بیشتر بدونم اما حس های خوبی سرازیر شده تو تنم رو نمیشد ندیده گرفت .
-چون نمیدونستم کجایید ؟
لبهاش میلرزید و اغوش باز شده ش منتظرمون بود نگاه من و یاسی بین هم ردوبدل شد حرفهای بابا کم داشت اما دروغ نه ، تو دلم با مامان حرف زدم با همه ی اینا دوست دارم و چقدر زیبا بود حس داشتن خاله ، دیگه مهم نبود بابا جلوی ادمهایی که نمیشناسیمشون از خطای مامان بگه ، چون سخت نبود فراموش کردن بدی مادری که یه عمر بدیشو شنیده بودی ... باباز وبسته کردن چشمام رفتن به اغوش خاله رو تایید کردم ، حس شیرین یه اغوش تکرار نشده از لابه لای رگهام عبورکرده بود و به قلبم سرازیر شده بود طعم عجیبی داشت ، لذتی وصف نشدنی ، گرم بود اغوشش ، ارامش داشت صدای بلند ضربان قلبش ... عجیب بود که من دیگه بغضی نداشتم و به جاش بغض یاسی بود که سرباز کرد و به اشک تبدیل شد ، یه غم هایی هست که شاید مشترک باشن اما جنس دردشون فرق داره ، یاسی اروم تنها ظاهرش اروم بود و هربار با کاراش باطن متفاوتی از خودش نشون میداد ...
نگاه از حیاط تاریک خونه گرفتم م و چشم دوختم به سر نیزه های برنزی دزدگیر پنجره که زیر نور مهتاب می درخشید . من اینجا پشت پنجره ی یه اتاق بزرگ و شیک ایستاده بودم یه جورایی صاحبخونه همون بود تما جنس خونه فرق میکرد. دستم شیشه ی بخار گرفته ی اتاق رو لمس کرد ، صدای برخورد انگشت با دکمه های کیبورد در فضای اتاق پخش شده بود. نگاهم چرخید و در سمت راست اتاق توقف کرد یاسی پشت میز کامپیوتر در حال تایپ بود ، کامپیوتری که یه روزی حسرت یاسی بود و حتی شاید ارزوش حالا به هیچ چشمداشتی در اختیارش قرار داشت ، بی اختیار اهی بلند کشیدم .
-پنج شنبه میریم دیگه ؟
بی حواس نگاه از یاسی گرفتم : کجا ؟
- دنبال همون نشونه ای که از مامان داری .
با سر انگشت اشاره ام خطی روی شیشه کشیدم : من که حتماً میرم .
- منم میام ، میخواتم از مامان بیشتر بدونم حرفای بقیه برام مهم نیست من نمیتونم باور کنم مامانم ادم بدی بوده .
با انگشت روی شیشه بخار گرفته نوشتم مامان و اروم لب زدم : مثل من .
- اینجا خیلی خوبه ، کاش زودتر میومدیم اینجا اون پنجره رو ببند بیا یکم بیشتر تو اتاق سرک بکشیم تازه هوام سرده من احساس سرما میکنم .
با شنیدن واژه ی سرما تازه حس سردی کردم چون تنم کمی لرزید و بلافاصله پنجره رو بستم ، مامان نوشته شده ام در حال محو شدن بود ، از پنجره فاصله گرفتم ... نگاهی به گوشه گوشه ی اتاق انداختم ، تخت دونفره ای چوبی قهوه ای رنگ که بسیار ساده بود ، کمدی به همون رنگ ،یک صندلی چرم نزدیک تخت دو شاخه بامبوی بلند که درون گلدانی بلوری قرار داشت ، تابلوی ابرو باد درون قاب چوبی سلطنتی ... سرچرخاندم و خیره شدم به یاسی که دست زیر چانه چشم دوخته بود به من .
-وای راستی...
با هیجان و ناگهانی از جا بلند ، صدای جیغش باعث شدم گره ابروهام و درهم بکشم و با اخم نگاهش کنم : خونه ی خودمون که نیستیم داد میزنی ؟
-ای بابا اینجا که از بس بزرگه صدا به صدا نمیرسه در ضمن خوب چه کنم از دیروز تا حالا میخواتم یه موضوعی رو بگم ولی هربار یه چیزی پیش اومد.
- چه موضوعی؟!
-اون سی دی مشکیه مال من نبود من دو تا سی دی سفید بهت داده بودم .
romangram.com | @romangram_com