#تنهایی_رها_پارت_167
_اتفاق بد! از بد بدتر خانوم دارند دستی دستی ریشه من رو می سوزانند.
کمی تکان خوردم و روبه روی او نشستم وبا نگرانی گفتم:
_آخه چی شده که اینجوری اعصاب شما رو بهم ریخته؟
-بله پدرم زنگ زده به من میگه عروس خانوم رو دیدی؟
با تعجب پرسیدم
- عروس خانوم یعنی کی؟
_خب معلومه آرینا رو می گه
با دست پیشونیشو ماساژ می داد
_خب مگه چیز بدی گفته؟
_آریتا خانوم تازه ازدواج کردند دیگه؟
با عصبانیت رو به من کرد وفریاد زد:
_نخیر ازدواج چه احمقی با این دختر خود خواه ازدواج می کنه.
_پس چی؟ببخشید من منظور شما رو نمی فهمم.
_خب معلومه بابام زنگ زده میگه ما در مورد ازدواج شما از زمان بچگی حرفهامون زدیم باید باهاش ازدواج کنی.
از شنیدن این حرف دنیا رو سرم خراب شد بدنم شل و بی حس شد سرم به تنم زیادی می کرد.خودم را به صندلی تکیه دادم ..قلبم تیر کشید..بی اختیار با صدای بلند گریه کردم یاد ازدواج زورکی خودم افتادم واینکه باک سختی امینو پیدا کرده بودم حالا باید ازدستش بدم اصلا نمی فهمیدم توی چه موقعیتی قرار داشتم از این همه بدبختی به سرم می بارید خسته شده بودم دکتر فکر می کرد از اینکه سر من فریاد کشیده ناراحت شدم هول شده بود دستمو گرفت
_منو ببخشید سرتون دادزدم گریه نکنید خواهش می کنم نمی دونستم چکار می کنم اخه خیلی ناراحت بودم...
romangram.com | @romangram_com