#تنهایی_رها_پارت_165
- باشه برو
بلندشدم وروبه جمع کردم
-بااجازتون
ازاون جو خفقان آور خلاص شدم
ساعت شش بعد ظهر مهمان ها برای رفتن به ویلای خودشان آماده شدند با رفتنشون کارهای عقب افتاده رو انجام دادم و حاضر شدم امین با دیدن من جلو آمد و گفت:
_می خوای بری؟
_بله اگه اجازه بدین مرخص می شم بهتون زحمت دادم.
_نه چه زحمتی امید وارم تنونسته باشم کمک حالتون باشم
دستی به پشت گردنش کشید وخندید
-بله البته کمک ولطف بزرگی در حقم کردید سپاسگزارم بانووو
بی اختیار از لحن حرف زدنش خندیدم..سرشو کج کرد وبه من خیره شد
_خب حالانمیشه نرید شام رو با من بخورید می دونید ؟..تنها غذا بهم نمی چسبه.
_نه ممنون راستش دیرم میشه از غذاهای ظهر مانده روی شعله ی کم گذاشتم گرم بشه بخورید
_نه خواهش می کنم نرید خیلی تنهام بعد شام خودم می برمتون.
از نگاهش دلم ریخت روزگارم سیاه شد عجیب عاشق این مرد شدم
-باشه می مونم کیف دستمو روی اپن گذاشتم.. شام حاضر کردم میزو چیدم .. با اشتهای زیادی شروع به خوردن غذا کرد و من نگاهش می کردم میلی به غذا نداشتم و با قاشق بازی می کردم باید همه ی حرکاتش را به ذهن می سپاردم تا خاطره ای باشد برای زنده ماندنم می دانم که دست نیافتنیست.
سکوت رو شکست.
romangram.com | @romangram_com