#تنهایی_رها_پارت_161

آب گلومو قورت دادم سرمو به طرفین تکون دادم

-نه نه ...برید نمی ترسم

باهمون لبخند چشماشو بست

-باشه پس من میرم مواظب خودت باش سگو باز میزارم درم ازداخل قفل کن که نرسی

- چشم نمی ترسم

خب من دیگه بهتره برم دیر شد

بارفتنش م عظیمی روی دلم نشست ایم مرد هیچ وقت مال من نمیشه..

میوه هارا داخل ظرف صورتی کریستال گذاشتم میز نهار را آماده کردم غذا هم به سفارش دکتر به در منزل آوردند غذا را داخل ظرفهای زیبا که همه صورتی بودند چیدم.همه چیزی برای ورود مهمانهای دکتر عزیزم آماده بود.ساعت یک ظهر بود که با صدای دکترفهمیدم مهمانها آمدند به پیشوازشان رفتم و در ورودی را باز کردم دکتر آرام سلام کرد ومن هم آرام جوابش را دادم مهمانها وارد شدند دومرد که یکی از آنها مسن و دیگری جوانی بیست و هشت یا نه ساله به نظر می رسید و خانومی همراهشون جوان و کم سن اما مغرور ...با راهنمایی دکتر مهمانها به سالن پذیرایی راهنمایی شدند بعداز اینکه با شربت آلبالو پزیرایی کردم باراهنمایی من به طبقه ی دوم رفتن چند دقیقه بعد دوباره برگشتند.مرد مسن و جوان هردو با خوش رویی با من صحبت می کردند اما دختر جوان خیلی مغرور و بی ادب صحبت می کردکه کمی دلگیر شدم.اما به خاطر دکتر به روی خودم نیاوردم دکتر با وجود من خیلی راحت کنار مهمانها نشست و گاهی اوقات به من سر می زد.نهار که حاضر شد همه چیزو مرتب سر میز چیدم دکتر هم کمک کرد از دیدن میز و چیدمان آن راضی بود و با لبخند رضایت آمیزی گفت

- مطمئن بودم که سربلندم می کنی بانوی هنرمند.

لبخند رضایت آمیزی زدمو لبمو خوردم از اینکه راضی به نظر می رسید خوشحال شدم

مهمانها به سر میز راهنمایی شدند من که از میز نهار خیالم راحت بود که همه چیز مرتبه به داخل آشپز خانه رفتم روی یکی از صندلی ها نشستم سرم را روی میز گذاشتم چشمهامو بستم.

چند دقیقه بعد دکتر وارد آشپزخانه شد آرام گفت:

_چرا تشریف نمی یارید سر میز نهار؟

با حرکت دست گفتم:

_مرسی میل ندارم شما بفرمایید.

ابروهاشو در هم کشید

- یعنی چی میل ندارم این همه زحمت کشیدی بیا دیگه زشته.

romangram.com | @romangram_com