#تنهایی_رها_پارت_125
- نه فردا تماس بگیرید
- هرطور شما بگید ..
کیفم و برداشتم.
_اگه کاری ندارین من مرخص بشم
_نخیر کاری نیست راستی فردا کامپیوتر و وتلفن ومیارن اگه نب دم تحویل بگیر
- چشم
خداحافظی کردم و از در خارج شدم...تمام مدت سعی کردم به چشمای جادوییش نگاه نکنم
از مطب خارج شدم نفس عمیقی کشیدم
هوا سرد وتاریک بود ولی خیالم دیگه نگران نبودمغازه ها هنوز باز بودند خیلی گرسنه بودم طی این چندسال این اولین باری بود که انقدراشتها به غذا خوردن پیدا کرده بودم به سرعت ماشین گرفتم و به طرف خوابگاه حرکت کردم من و هم اتاقیهایم از غذای دانشگاه زیاد خوشمون نمی آمدبه همین دلیل سعی می کردیم غذا رو خودمون زحمت بکشیم مغازه چند قدمی خوابگاه بودکه همه ی بچه ها از اونجا خرید می کردند حتی نسیه هم می آوردند کمی سوسیس و کالباس و گوجه فرنگی خریدم و رفتم خوابگاه بوی قرمه سبزی همه جا را گرفته بودطیبه مشغول آماده کردن ظرف ها بود.بچه ها از دیدن من جا خوردند نسیم جلو آمد بدون اینکه جواب سلام منو بده.
- رها چرا زود برگشتی چیزی شده؟
_سلام یادت رفت نسیم مریض نداشتیم دکتر گفت بهتره زود بریم خونه وای بچه ها خیلی گرسنمه به به چه بویی با بینی بوی عمیقی کشیدم اخ جون قرمه سبزی.
طیبه گفت:
- بچه ها حالا که رها آمده زودتر شام رو بیارید تازه این اولین باره می شنوم رها گرسنشه.
چند لحظه بعد سفره آماده بود.باورم نمی شد بتونم انقدر بخورم.خسته بودم همونجا کنار سفره دراز کشیدم.وای بچه ها ببخشید خیلی خستم دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود.
از پشت پنجره چندتا درخت توی حیاط خوابگاه بودندکه برگهاش قرمز و زرد شده بود از ستاره ها قشنگ ترند چند برگ آرام آرام از شاخه ی درخت خداحافظی کردندو از او جدا شدندو زمین با همه ی وسعتش آغوش باز کردو پذیرایشان شدپاییز چقدر آرام و متین می آید و می شکند همه ی هستیش را باد می گیرد درختانش را عریان می کندو زمینش را سرد وخشک اما پاییز حتی کوچکترین شکایتی نمی کند.منم مثل پاییز ریزه ریزه می شکنم.زیر سنگینی نگاهی که حتی نمی دانم منظورش چیست دوساله که دیوانه اش شدم و به امید او زنده ام قلب بیمارم با همه ی دردش وجود عزیزش را پذیرا شددر این قلب یک کلبه کوچیک از چوب ساخته بودم که وسعتش کم بودولی عاشق مهمانش بود حالا که پیداش کردم احساس می کنم کلبه رو باید خراب کنم تا کاخی از مرمر وطلا براش بسازم چرا که او شاهزادی ثروتمند ومن دختر فقیر بودم یعنی باهمه ی این تضادها میشه دلم را به او خوش کنم؟ که روزی او هم منو دوست داشته باشه خدایا خدایا کمکم کن تا فاتحه قلبش شم حتی اگر او به من توجه نکنه ...از این وضع که منشی او باشم راضی هستم.خدایا ممنونم بالاخره یک روز دیگه رسید صبح صبحانه نخورده راهی دانشگاه شدم لحظات خیلی کند پیش می رفت سر کلاس حواسم به درس نبودوفقط به لحظه شروع کارم فکر می کردم نکنه دوباره خراب کاری کنم چطوری رفتار کنم چطوری به دکتر نگاه کنم که چشمای عاشقم راز دلم را فاش نکنه؟.آرام و قرار نداشتم.ظهر بدون معطلی به خوابگاه برگشتم کارهام و انجام دادم و ساعت سه و نیم بودکه به راه افتادم نمی دونم باید چکار کنم سوار اتوبوس بشم یا با تاکسی برم می ترسیدم دیر برسم.بالاخره تاکسی گرفتم ترافیک به دلواپسیهایم افزود زیر لب دعا می خواندم و صلوات می فرستادم تا ترافیک تمام شدبالاخره رسیدم جلوی ساختمان ایستادم و به بالا نگاه کردم پنجره ی اتاق دکتر باز بودبا عجله از پله ها بالا رفتم و به در رسیدم زنگ زدم و منتظر شدم.چند لحظه ایستادم ولی در باز نشد دوباره زنگ زدم اما مثل اینکه دکتر هنوز نیامده بود نفس عمیقی کشیدم.
شروع به گشتن تکیفم کردم وای خدا...کلیدها نیست ..تندتند کیفمو زیرروکردم ..خدا کجا گذاشتم
romangram.com | @romangram_com