#تلنگر_سیاه_پارت_89
بعد از اینکه نیم نگاهی به دلنواز که چشماش ترسیده بود انداختم ، با دو خودم رو به داهی رسوندم .
همونطور که حدث زده بودم ،
غش کرده بود و پاهاش خون میومد .
لعنتی اون دست داشت به گردنش می رسید . نمی دونم چطور بود که بدنش مشخص نبود . فقط دستای کریحش بود که درحال بالا رفتن از بدن داهی بودن .
پا تند کردم و قبل از اینکه اون دست به گردنش برسه ، با پام بهش ضربه ایی محکم زدم که به طرفی افتاد .
خواستم داهی رو از روی زمین بلند کنم که با احساس پیچیده شدن چیزی دور گردنم ، دستم روی بدن داهی خشک میشه .
چشمام داشت به سیاهی می رفت که اروم دستم رو توی جیبم بردم و چاقوی ضامن دارم رو بیرون کشیدم و محکم تو اون چیز فرو کردم که گردنم ازاد شد .
تند تند نفس می کشیدم و بعد از یکم اروم شدن ، به زور داهی رو که وزنش کم هم نبود رو روی کوله ام گذاشتم و به سمت دخترا رفتم .
دلنواز.
به دریچه که رسیدیم نفسم رو به بیرون فرستادم و به پشت سرم نگاه کردم داهی و ساورا هنوز نیومده بودن.
به سوگل که داشت از پله های میله ایی شکل بالا می رفت ، نگاهی کردم و گفتم :
بهتر نیست منتظرشون بمونیم ؟
به دریچه که رسید ، درحالی که سعی می کرد در رو باز کنه گفت :
نه. اونا از پس خودشون بر میان ما باید دنبال یه راهی برای دفاع از خودمون باشیم.
صحرا با گیجی گفت :
نکنه میخوای ملاقه دستمون بگیریم برای دفاع ؟
سوگل درحالی که همچنان در تلاش برای باز کردن در بود تک خنده ایی کرد و گفت :
صحرا خوبه که بعد از توهمت که جون داهی و.ساورا رو به خطر انداختش هنوزم می تونی شوخی کنی.
romangram.com | @romangram_com