#تلنگر_سیاه_پارت_118


باید به خودش میومد این صحرا ،صحرای روز اول نبود

دیگه مقاوم نبود .

هر سه نفرشون با تعجب به من خیره شده بودن و خود صحرا فقط با بهت به زمین خیره شده بود .

از بهتش استفاده کردم و با وجود نفس نفسم و ترسی که همه داشتن، اروم گفتم :

صحرا به خودت بیا لطفا با این رویه و ضعیفی که پیش بری ، دو روز بیشتر دووم نمیاری چه برسه به یک ماه شایدم بیشتر!

سرش رو بالا گرفت و با تردید بهم خیره شد .

خواستم دوباره حرفی بزنم که صدای داد ساورا مانع شد .

با تعجب به ساورا که داد میزد و می گفت :

لعنتیااا اینا چیه ؟ یکی کمکم کنه !!

با تعجب به قطره های خونی که روی پیشونی ساورا ریخته می شد خیره شدم .

باید همین الان این احضار رو تموم می کردم .

ولی چطوری ؟ اگه بازم اون وردعمل نکنه چی ؟ اگه باز یکی رو از دست بدم ؟

شاید با همشون غریبه باشم ولی مطمئنا از دست دادنشون به همون روش قبلی باعث شکستنم میشه .

نفسای تند شده ام رو اروم کردم و رو به ساورا بلند گفتم :

یه لحظه خفه شو .

و با قلبی که می لرزید شروع به خوندن اون ورد کردم .

اگه اگه جواب نداد چی ؟

بعد از اینکه اخرین کلمه ی ورد رو تلفظ کردم ، نفسم رو پر فشار به بیرون فرستادم .

تا دو دقیقه هیچ اتفاقی نیوفتاد.

نفسم رو پر حرص به بیرون فرستادم و بلند داد زدم :


romangram.com | @romangram_com