#تحمل_کن_دلم_پارت_26


یه رژ قرمز و خط چشم هم زدم.... جوووووووون باباااا چه جیگری شدم

موهامم که باز گذاشته بودم. عینکمو همراه با کیفم برداشتم و رفتم.

هنوز رایان و امیر نیومده بودن. عرشیا با من ست کرده بود. آوین هم که مثل موش کور این ور و اونور میرفت و به رایان فحش میداد که چرا دیر کرده. تازه از خواب بیدار شده بور گیج میزد. منو عرشیا هم فقط بهش میخندیدیم.

کلی هم از آوین فحش خوردیم.یک ربع بعد ماشین رایان هم از دور دست ها پیدا شد. رایان تیپه سفید و مشکی زده بود.... درسته زیاد میونه ی خوبی باهاش نداشتم ولی خب اگه بگم خیلی خوش هیکل و خوش تیپه اغراق نکردم.

اون گره ی ابرو هاشم جذابیتشو هزار برابر میکرد.

دیگه وقت حرکت بود. رایان پشت فرمون نشست و امیر هم کنارش منو آوین و عرشیا هم پشت نشستیم. امروز رایان پاچه همه رو میگرفت. حتی جواب سلامم رو هم نداد. بیشعوره عوضی... داشتیم حرکت میکردیم آیینه ماشین و سمت من تنظیم کرد. این یارو هم معلوم نیست با خودش چند چنده...

آوین : به من کار نداشته باشین من میخوام بخوابم.

بعد از این حرفش چشاشو گذاشت رو هم و خوابید.

عرشیا: خواب یا بیدار بودن تو واسه ما هیچ فرقی نداره.

آوین مثلا عصبی شد و از لایه دندوناش گفت:

_ من هنوز نخوابیدم عرشیاااااااا....

روبه عرشیا گفتم:

_ آفرررررین... بزن قدش...

امیر هم فقط به ما میخندید.

رایان با اخم نگاهی از آیینه بهم انداخت که باعث شد لب و لوچه ام رو جمع کنم. از همون اول هم دوست نداشتم این با ما بیادا ولی خاله حرفه خودشو میزنه دیگه. خدا آخر و عاقبته این سفر رو به خیر کنه.

خیلی جاده شمال و دوست داشتم. ترجیح دادم از این زیبایی لذت ببرم.

ساعت یک و نیم ظهر بود. شکمم هم هی قارو قور میکرد. آوین هم تازه به ما افتخار داد و تازه از خواب بیدار شد. اولین چیزی هم که گفت این بود:

آوین: گشنمه.

رایان: منتظره بیدار شدن شما بودیم؛ مادمازل الآن هم امر کنید هر رستورانی که خواستین ببریمتون واسه نهار.

خندم گرفته بود ولی سعی کردم نخندم. آوین هم ایشی گفت و از شیشه ماشین به بیرون نگاه کرد. نیم ساعت بعد جلوی یه کلبه چوبی توقف کرد. بعد از ما هم ماشین دایی و ماشین بابا اومدن‌. همه از ماشین پیاده شدیم. خیلی کلبه ی قشنگی بود. مخصوصا اینکه کنارش یه آبشاره کوچولو بود و چند تا هم درختچه کنارش زیبایی اونجا رو هزار برابر میکرد.

آلاچیق های خوشگلی هم ما بین درختچه ها وجود داشت.یکی آلاچیق ها رو انتخاب کردیم نشستیم. رایان همچنان سگ بود. البته بلانسبت سگ

همه سفارش کباب برگ دادن.

روبه بابا گفتم:

_ بابایی من میرم یکم این اطراف قدم بزنم.

_ برو دخترم. فقط مراقب خودت باش.

_ چشم.

از جام بلند شدم و سمت رودخونه حرکت کردم. یه رودخونه بزرگ و تمیز.


romangram.com | @romangram_com