#سلطان_پارت_88


افرادم خودشون رو ازجلوی ماشین کنارکشیدن.

اون لعنتی نفس روهم با خودش برد.

دستم رو روی هوا چرخوندم و فریادی زدم توام از خشم و نفرت،می تونستم نذارم نفس رو ببره،ولی دیراقدام کردم.

چرخیدم چشمم افتاد به نیروهاش که شوکه به فرارمهران نگاه می کردن،با خشم غریدم.

_طاها این تن لشارو کت وبال ببندید بیارید عمارت،

_چشم خان..‌

با خشم به سمت ماشین قدم برداشتم،سامیار کنارم اومدو شونه به شونه ی من به سمت ماشین حرکت کردیم.

_سامیارمن هرطور که شده باید امشب اون دختررو برگردونم.

_چراداداش،دیگه اون به چه دردت می خوره؟!

دستم رو به دستگیره ی ماشین گرفتم،سرم رو بلند کردم به سامیار که روبه روم بود خیره شدم دست دیگه ام رو روی سقف ماشین گذاشتم

_اون دختر نفس نجمه سامیار،کسی که این همه مدت دنبالش بودم.

سامیاربادهانی باز وچشمانی متحیر خیره به من بود.

لبخند کجی زدمو حینی که دستگیره رو می کشیدم گفتم:

_ببند اون دهنت رو ،مگس نره توش.

romangram.com | @romangram_com