#سلطان_پارت_80


همون طور خیره بودم ،به سامیار که محکم بازوی دختررو گرفته بودو با وجود تقلاهای دختراون رو به زور دنبال خودش می کشید.

روبه روی من که رسید سامیار با چهره ای درهم خیره شد به من،دختر رو باخشم هول داد به سمتم ،که این کارش باعث شد تعادلش به هم بخوره و جیغ خفیفی کشیدوافتاد روی پام.

شوکه و باچشمانی گرد شده سرم روپایین گرفتم وبه دخترخیره شدم که جلوی پام افتاده بود.

ازاین کار سامیار خشمگین شدم و نعره کشیدم،جوری که دختر خودش رو خیره به من عقب کشید،

_مگه برده ی توعه که این طور پرتش می کنی روی زمین،ها لعنتی.

_داداش من...

دستم رو بالا به نشانه ی سکوت گرفتم و باخشم واعصبانیت گفتم:

_بسه ،دیگه نمی خوام چیزی بشنوم بارآخرت باشه که ازاین غلطا کردی.

سامیار سرش رو شرمنده پایین انداخت،

نگاهم رو از سامیار گرفتم وچشم های پرازخشمم رو به دختر که روی زمین شوکه و وحشت زده به من زل زده بود دوختم.

بالحن سرد و خشکی روبه دختر گفتم:

_بلندشو دختر،باید سریع بریم،

بادست به صغری خانوم یکی از خدمه اشاره کردم که کمکش کنه تا بلندشه،تا صغری بازوش رو گرفت،دختر باخشم دستش رو کشید کنار وگستاخانه خیره به چشم هام فریاد زد:

_لعنتی های نامرد،چی ازجونم می خوایید اصلا شما کی هستید.ازتون متنفرم،بذارید برم‌.

romangram.com | @romangram_com