#سلطان_پارت_33


دست هاش رو روی فرمون گذاشت ودرهمون حال که نگاهش به کوچه ی تاریک وساکت بود گفت:

_دونستنش چه نفعی به حال تو داره؟

ازنظر من بهتره امشب ،برات بشه یک درس عبرت،برگرد برو پیش پدرو مادرت،من تو رو نمی برم پاسگاه ،ولی توام نباید دیگه ازخونه فرار کنی،جامعه پراز گرگه دختر،اگه باخانوادت به مشکلی برخوردی که قابل حل نیست،فرار ازخونه راه حل این مشکل نیست.

جوابش نه قانعم کردو نه ازدید من منطقی بود،به معنای درست کلمه من رو پیچوند وازدادن جواب طفره رفت.

بنابراین اخم هام رو توهم کشیدم وگفتم:

_من پدرو مادرندارم،یعنی تواین دنیا به این. بزرگی بی کس و کارم.

یه دختره تنهای بی کس و بیچاره.

سکوت کردم،بغض سنگینی راه گلوم رو بسته بود.

_پس این موقعه ی شب اونجا چکار می کردی؟اصلا مال کدوم روستایی؟!

_من شورابی ام،روستای پاشاخان.

خدمتکار پاشا بودم،تااینکه ازم خواست بشم زن دوم پسرش مهران.

باتعجب گفت:

_مهران!

_بله.

romangram.com | @romangram_com