#سلطان_پارت_115


_حالا واقعا فرارکرده،آخه چجوری؟

توهمون حینی که از پله ها پایین می رفتم،باخشم واعصبانیت گفتم:

_همش زیرسر سیاوشه ،بهت که گفتم امشب اومدنش دلیلی داشته؟

_حالا می خوایی چکارکنی مهران؟!

دستش را عصبی درحالی که روی آخرین پله قدم می گذاشت ،به گردنش کشید.

_کاری رو که پاشا با پدرفضولش کرد منم باخودش می کنم.

بااین حرفی که مهران زدش سامان سکوت کرد،توی دلش پوزخندی زدو گفت:

_مهران تو بی رحمی زده رو دست پاشا.

شانه به شانه ی هم ازسالن خارج شدن و به حیاط عمارت قدم گذاشتن،سوز سردی می وزید،سامان ازشدت سرمایی که به صورتش خورد چشمهایش رو جمع کرد ودست هایش را داخل کتش کرد.

وبه دنبال مهران از پله های عریض عمارت پایین رفت.

***

_چکار کنیم ،مهران ؟!

دختری باهاش نبود،شاید دختره خودش دررفته؟!

_چرند نگو سامان،ارتفاع اونجا خیلی زیاده،چجوری دختره پریده پایین،اون اگه می خواستم نمی تونست.

romangram.com | @romangram_com