#سلطان_پارت_112


برگشت بااخم خیره شد تو چشم هاش.

_چیه؟!دستت رو بنداز.

_چرا فکرمی کنی که من ضعیفم و تو قوی؟!

من فقط سردم شده ،همین.

نیشخندی زدو دستش روبالاآورد هم زمان انگشت شست واشاره اش رو اطراف دهانش کشید باکنایه گفت:

_وقتی قوی هستی که نه سرما ونه گرما روت تاثیر نذارن .

سامان که کینه ی برادر خیلی وقت بود به دلش افتاده بود وبا تصاحب نفس این کینه بزرگ تر شده بود.

دستش رو به حالت تسلیم بالا گرفت وتسلیم وارگفت:

_خیلی خب ،خیلی خب...من تسلیمم،حق باتوعه،حالابهتره برم بخوابم.

مهران خیره به سامان رفتنش رو تماشا می کرد ،خوب می دونست که سامان به تحریک مادرش کینه ی اون رو به دل داره وخیلی باید مراقبش باشه.

وقتی سودابه مادر مهران مرد اون فقط ده سالش بود.

پاشانرگس مادر سامان رو گرفت، نرگس زن باسیاستی بود وهرلحظه با فتنه های مختلف سعی داشت تامهران رو ازدوربیرون کنه.

مهران سعی کرد قبل ورود به اتاق وپاگذاشتن به حجله ی عروس زیبارویش ،تمام افکار شوم رو از خودش دور کنه.

لبخندزد ،دست انداخت،کلید رو توقفل چرخوند وبادست دیگه اش دستگیره رو فشار دادو همزمان درروبه داخل هول داد.

romangram.com | @romangram_com