#سلطان_پارت_107


_الو...

_الو سامیار چی شد ،سلطان رسید،بیشترازاین نمی تونم این هارو معطل کنم.

_آره ، نزدیک عمارتیم.

_خوبه...

سلطان سرش رو به پشتی صندلی تکیه دادوبه سمت برادرش چرخوند بالحن جدی گفت:

_بهش بگو شرطمون رو فراموش نکنه،دیگه نمی خوام دورو برعمارت ببینمش.

_شنیدی سر گرد.

_آره،شنیدم،بهش بگو سر قولم هستم ،خداحافظ.

وتماس رو قطع کرد.

فکروذکرم کشیده شد،سمت سیاوش،پس سلطان به کمک سیاوش من رو نجات داده.

این دونفر چه شرطی باهم بستن.

سیاوش بیچاره یعنی الان چه حالی داره؟!

واقعانگرانمه؟!

_یاشایدم ،اونم مثل سلطان فقط به من به چشم سند اون شرکت میلیاردی نگاه می کنه.

romangram.com | @romangram_com