#سلطان_پارت_101


تو اوج ناامیدی بودم ،که یکی محکم به دراتاق کوبید،ودنبالش صدای سامان اومد.

_مهران بیابیرون بدبخت شدیم.

مهران اولش توجه ای نکرد،ولی دوباره صدای دراومد،این صداها بدجوری رومخش بود،باخشم ازکنارم بلندشد.

لباس هاش رو پوشیدو به سمت دررفت،

دستگیره ی دررو آنچنان باخشم فشارداد که گفتم،الان می شکنه.

_ها چیه لعنتی چی می خوایی؟

_مهران سرگرد،سرمدی اومده.

_چی اون عوضی اینجا چکارمی کنه؟!

باشنیدن اسم سرگرد سرمدی خوشحال شدم ،ناخداگاه بلند شدم نشستم ،مهران بدون اینکه برگرده سمتم دررو بست و ازاتاق خارج شد،ازخوشحالی نمی دونستم باید چه غلطی بکنم،توحال خودم بودم که صدای ضربه ی به پنجره اومد،اول توجه نکردم ولی وقتی دوباره صدارو شنیدم از روی تخت پایبن اومدم،ولی کسی رو ندیدم.

کنار پنجره رفتم دررو باز کردم.

_برو اون ور دختر.

بادیدن سلطان که خودش رو انداخت داخل اتاق شوکه شدم وباحیرت خیره شدم بهش،اولش حواسش به من نبود،ولی وقتی سرش رو بالا گرفت وبا دیدنم مات موند،تازه متوجه ی وضع بد لباسم شدم،امااون زودتر به خودش اومدو چرخید سمت پنجره،دستش رو به گردنش گرفت و با صدای جذاب مردونه اش گفت:

_دیرکه نرسیدم؟!

لبخند زدم ازروی ذوق ،همین کارش که روش روازم گرفت بهم نشون داد که مرد قابل اعتمادیه.

romangram.com | @romangram_com