#سکوت_یک_تردید_پارت_23

تو همین فکرها بودم که نمی دونم چقدر گذشته بود که در اتاقم باز شد...

مامان:نگاه دخترم چرا اینجا نشستی بیا بیا بریم ناهار بخوریم...

_میل نداارم مامان...

_یعنی چی میل ندارم!!؟؟بدو ببینم بدو بابات امروز خونه اس زشته...

_باشه شما برید میام راستی نیاز کووو!!؟؟؟

_نمی دونم از صبح رفته پیش سحر...

_آهان شما برو میام...

_باشه...

مامان که رفت پاشدم موهامو بستم دستی به سر و روم کشیدم و رفتم بیرون...

وارد آشپزخونه که شدم بابا رو دیدم که رو یکی از صندلی های آشپزخونه نشسته و بدجوری تو فکر....به سمت میز رفتم یکی از صندلی هارو کشیدم و نشستم روش....

بعد از چند لحظه بابا از فکر اومد بیرون نگاهی به من انداخت لبخندی زد و گفت:دختر بابا چطوره!!؟؟؟

لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:خوب....

مامان با دیس برنج اومد و نشست...یه کوچولو واسه خودم غذا کشیدم اصلا میل به غذا نداشتم...

داشتم با غذام بازی میکردم که بابا خطاب به مامانم گفت:مهری می دونی امروز کی زنگ زد!!؟؟

_کی!!!؟؟؟

_اون مرتیکه منصوری...شریک سابقم بوووود

مامان با من من گفت:خ...خب...چی..چی گفت!!؟؟

_تهدیدم کرد که اگه نصف سهام رو دوباره بهش ندم یه بلایی سرمون میاره منم گفتم هر غلطی دوست داری بکن من خو.....

دیگه به بقیه حرفای بابا گوش ندادم...

romangram.com | @romangram_com