#سکوت_یک_تردید_پارت_15
_اون!!؟؟مگه اینجا زندگی می کنه...
_آره..
قیافه مشکوکی به خودش گرفت و گفت:اونوقت این آش نذری!!؟؟یا زهرمار دست پخت نگاه خانووم!!!؟؟
_اووواااا نییاااز اصلا این کارا به من مییاااد!!؟؟؟
همونجور که میخندید گفت:نه بابا اصلا اصلا.....
_حالا برو انور دستم شکست...
کمی اونطرف تر رفت از کنارش رد شدم و از خونه خارج شدم.
از پله ها بالا رفتم...جلوی واحدشون ایستادم و زنگ کنار درشون رو زدم....
اگه اشتباه فکر کرده باشم چی!!؟؟شاید اصلا اون اینجا زندگی نکنه!!!اما حسم میگه که هست....
بعد از چند لحظه در باز شد و بنده ایشالا درد بگیره خدا تو چهارچوب در قرار گرفت
خوشحال و خندون گفتم:سلاممممم
با تعجب به من و سینی توی دستم نگاه کرد و گفت:سلام
_بفرمایید و سینی رو به سمتش گرفتم....
_این چیه!!!؟؟؟؟
_آشششش
_آشش!!!؟؟؟
_بعله آش نذری...
_آششش!!؟؟؟نذریی!؟؟؟؟اونم توو!؟؟؟تو واسه من آش اوردی!!؟؟؟؟
_بعله آش آوردم اونم با جاااش بفرمایید و سینی رو به سمتش گرفتم با تردید سینی رو گرفت و گفت:اصلا از کجا معلوم چیزی توش نریخته باشی!!!؟؟؟
romangram.com | @romangram_com