#سکوت_یک_تردید_پارت_13
پسر به پشت سرش نگاه کرد و گفت:ااااا بهراد اومدی خب بریم دیگه و از من عذرخواهی کرد و از پله ها رفت پایین...
بنده ایشالا درد بی درمون بگیره خدا هنووز با تعجب به من نگاه میکرد...اصلا این اینجا چیکار میکنه!!!؟؟اصلا به من چه!!!با بیخیالی از پله ها رفتم بالا اومدم از بغلش رد شم که یه زییر پایی توووپ واسم گرفت که اگه دستمو به میله ها نمیگرفتم پرت میشدم پایین....بیشععععععوووور درد بگیییری ایییشالا من راحت شم....
نگاهی به منی که یه دستم به میله بود و روی یکی از پله ها نشسته بودم کرد نیشخندی زد و از پله ها رفت پایین....
صبح با صدای تق و توق هایی از جام بلند شدم....به ساعت نگاه کردم ساعت ده بود...
از تخت پایین اومدم و از اتاقم خارج شدم همونطور که چشمامو میمالیدم به سمت آشپزخونه رفتم...مامانو دیدم که ملاقه به دست جلو یه قابلمه خییلیی بزرگ ایستاده و داره یه چیزیو تو اون قابلمه هم میزنه...
_سلامم صبح بخییر اون چیه!؟؟؟
مامان با صدای من به سمتم برگشت و گفت:سلام دختر خوشگلم آش دیگه دخترم امروز نذر دارم دیگه
با گیجی گفتم:امروز!!؟؟ یهو یادم اومد مامانم تو روز ولادت حضرت محمد آش نذری میده بخاطر همین گفتم:آهان آره
مامانم سری تکون داد و گفت برو دستتو صورتتو بشور بیا یه چیزی بخوور...
باشه ای گفتم و به سمت دستشوویی رفتم دستتو صورتمو شستم و اومدم بیرون...به اتاق نیاز نگاه کردم خواب بود هنووز ...حالش نسبت به روزای اول خییلیی بهتر شده اما خب هنوزهم میشد حس کرد گرفته است....
وارد اتاقم شدم به سمت تختم رفتم و مشغول مرتب کردن رو تختی ام شدم...داشتم بالشتم رو روی تخت میزاشتم یهو یادم اومد من تلافی زییر پایی اون چلغووز رو نکردم جرقه ای تو ذهنم زد و از اون لبخند های شیطانی زدم ی ی ی ی دارم واااست چلغووز خاااان.....اما قبلش باید ببینم فکرم درست یا نه...به سرعت از اتاقم خارج شدم و به سمت آشپزخوونه رفتم...
_مامان!!!؟؟
مامانم به سمتم برگشت و گفت:جونم!!!؟؟
_میگم این طبقه بالایی پرشده نه!!؟؟؟
_آهان اره دیروز آسباب کشی شون بود دوتا پسر ان انگار چطور!!؟؟؟
_هیچی اخه دیروز تو راه پله استادمو دیدم با یه پسره دیگه بود....
_استادت!!!؟؟؟کدوم استادت!!؟؟
_یکی از این استاد جدیدامه....
_اااااا یعنی یکیشون استاد تو!!؟؟؟
romangram.com | @romangram_com