#سیمرغ_پارت_39

_خدا از جوونی کم ات نکنه دخترم.. بیچاره رزا کلی کار داشت.. از صبح میخواست زود بره روش نمیشد بگه!
لبخندی به روش زدم.
_کاری نیست که... چند تا دونه ظرفه!
لبخندمو بی جواب نذاشت.
_میرم نمازمو بخونم. ظرفا رو شستی بیا بشین.. برادرت غریبی میکنه!
_چشم!
همین که از آشپزخونه خارج شد با خودم فکر کردم" چقدرم که غریبه... اصلا حواسش به من نیست!"
_خسته نباشی!
دستمو روی قلبم گذاشتم...از ترس نزدیک بود لیوان از دستم بیفته! سرمو برگردوندم و زیر لب گفتم:
_ممنون!
کنارم ایستاد و به یخچال تکیه داد.. یا خدا... باز هم نگاه های عجیب و غریبش رو روم انداخته بود!
_بهت یه عذرخواهی بدهکارم!
پوزخند زدم ولی سرمو بلند نکردم.
_فقط یکی؟
حس کردم اخم کرد.. خودشم میدونست که بار اولی نیست که به سبکسری متهم ام میکنه!
_تقریبا!
_مهم نیست!
سنگینی نگاهش رو تاب نیاوردم.. برگشتم. همین که چشمش به چشمم افتاد لبخندی زد و با دست به شالم اشاره کرد. از سرم سُر خرده بود و روی شونه هام افتاده بود! صورتم از شرم قرمز شد. دست بردم تا درستش کنم که گفت:
_دستت کفیه!
و قبل از اینکه اجازه بده دستمو بشورم جلو اومد و شال رو روی سرم انداخت. از نزدیکیش قلبم به تب و تاب افتاد.. خون با چنان سرعتی زیر پوستم دوید که پوستِ صورتم سوخت.
_خودم میتونم!
خدا میدونه با چه انرژی ای همین یه کلمه رو به زبون آوردم و بلافاصله با ترس به پشتِ سرش خیره شدم. لبخندی زد و عقب عقب رفت.
_نترس نیست.. رفته دستشویی!
اخم کردم.
_من از شما چیزی به دل نگرفتم. خیالتون راحت!
دست به سینه شد.
_و این یعنی اینکه برو بیرون؟
به سرعت برگشتم.

romangram.com | @romangram_com