#شروع_از_پایان_پارت_65
_ کیانا برو موهاتو خشک کن...........من حواسم به آرش هست..........کاری نیست که تو بخوای بکنی...........
با بغض بهش نگاه کردم:
_ حالش خوب میشه؟
دوباره به آرش نگاه کرد و گفت :
_ امیدوارم.........باید تا چند دقیقه دیگه تبش پایین بیاد،..........طبیعتا........
رفتم طرف دیگه ی تخت نشستم :
_ آرش داشت میمرد.........منم هیچ کاری نمیتونستم براش بکنم.........اونوقت تو ؟.........
سرمو با شماتت تکون دادم و به آرش خیره شدم ، بهزاد هم ساکت به یه گوشه نگاه میکرد و ظاهرا هیچ جوابی برام نداشت، اتاق و سکوت بدی فرا گرفته بود ، تصمیم گرفتم خودم سکوت و بشکنم و جو رو عوض کنم :
_ بهزاد من خیال دارم به خودمون یه شانسی بدم...........
سرشو آورد بالا و با استفهام بهم خیره شد ،
romangram.com | @romangram_com